گزارش لحظه به لحظهاز واقعه عاشورا (با تكيه بر منابع كهن)
عبدالرحمان انصارى شيرازی و مصطفى آخوندى
فهرست مطالب
مقدمه··· 15
ويژگىهاى كتاب··· 18
بخش اول··· 21
فصل اوّل··· 23
از مدينه تا مكّه··· 23
عصر معاويه، عصر چالش با اسلام ناب··· 23
اعلان آمادگى كوفيان پس از شهادت امام حسن(ع)··· 24
پاسخ امام حسين(ع) به مردم كوفه··· 25
گزارش موقعيت امام حسين(ع) به معاويه و واكنش معاويه··· 26
پاسخ كوبنده امام حسين(ع) به معاويه··· 27
سياستهاى راهبردى معاويه··· 30
چالش معاويه در تعامل با امام حسين(ع)··· 32
معاويه و ارعاب مخالفان··· 33
سخنرانى امام حسين(ع) در سرزمين منا··· 34
هشدار معاويه به يزيد قبل از مرگ··· 35
مرگ معاويه و به خلافت رسيدن يزيد··· 36
مشاوره وليد با مروان··· 37
سرنوشت وليد··· 39
امام حسين(ع) و تدارك سفر··· 40
امام حسين(ع) و خواصّ مصلحتانديش··· 41
1 . عمر اطرف··· 41
2 . عبداللّه بن عمر··· 41
3 . محمد حنفيه··· 42
ملاقات با امسلمه··· 43
وصيّتنامه امام حسين(ع)··· 44
حركت كاروان حسينى از مدينه··· 45
ملاقات عبداللّه مطيع با امام(ع) در راه مكه··· 46
فصل دوّم:··· 47
امام حسين7 در مكّه··· 47
ورود كاروان حسينى به مكه··· 47
نامه امام به مردم بصره··· 48
آگاهى مردم كوفه از قيام امام حسين(ع) و ارسال نامه··· 52
محتواى نامهها··· 53
پاسخ امام حسين(ع) به كوفيان··· 54
پيشنهاد سرشناسان و خواص مكه··· 56
پيشنهاد عبداللّه بن عباس··· 57
پيشنهاد محمد بن حنفيه··· 57
موضع عبداللّه بن عمر··· 58
نصايح دو پهلوى عبداللّه بن زبير··· 59
پيشنهاد عمر بن عبدالرحمن مخزومى··· 61
طرح ترور امام(ع) در مكّه··· 61
مسلم بن عقيل در كوفه··· 62
نامه مسلم به امام حسين(ع)··· 63
واكنش حاكم كوفه··· 63
عزل حاكم كوفه··· 64
حركت عبيداللّه بن زياد به سوى كوفه··· 65
نيرنگ ابن زياد هنگام ورود به كوفه··· 66
ارعاب و تهديد··· 67
انتقال مسلم از خانه مختار به خانه هانى··· 68
عدم اقدام مسلم به ترور ابن زياد··· 68
در جستجوى مسلم بن عقيل··· 70
دستگيرى هانى··· 71
قيام مسلم بن عقيل··· 74
بازرسى خانه به خانه براى دستگيرى مسلم··· 75
وصاياى مسلم··· 77
شهادت برخى از ياران مسلم در روز قيام··· 78
موقعيت مختار··· 78
حركت امام حسين از مكه··· 80
فصل چهارم··· 81
از مكه تا كربلا··· 81
منازل بين راه مكه تا كربلا··· 81
تعقيب كاروان حسينى در منزل ابطح··· 82
ملاقات فرزدق با امام در منزل صفاح··· 85
ملاقات بشر بن غالب با امام ا… در ذاتِ عِرْق··· 86
سفيران امام حسين(ع)··· 87
ملاقات با عبداللّه بن مُطيع··· 91
خُزيْميّه··· 91
ملاقات با زهير بن قين در منزل زَرْوَد··· 92
آگاهى از شهادت مسلم بن عقيل و هانى در ثَعْلَبيه··· 93
پيك محمد بن اشعث به امام حسين (ع) در منزل زُباله··· 96
تصفيه همراهان و پراكنده شدن اعراب از طراف امام··· 97
امام حسين در منزل بطن عَقَبه··· 98
لشكر حرّ در سر راه كاروان حسينى··· 100
خطبه معروف امام حسين در منزل بيضه··· 106
پيوستن مردان كوفى به امام در منزل عُذَيْب الهجانات··· 107
پيشنهاد طرماح به امام حسين(ع)··· 109
يارى خواستن از عبيداللّه بن حرّ جعفى در قصر بنى مقاتل··· 110
ملاقات با عمرو بن قيس··· 113
پيك ابن زياد در نينوا··· 114
سرزمين كربلا··· 116
بخش دوم··· 119
فصل اوّل··· 121
امام حسين7 در كربلا··· 121
حوادث قبل از عاشورا··· 121
نامه ابن زياد به امام حسين(ع)··· 121
اعزام لشكر عمر سعد به كربلا··· 122
ابن زياد در اردوگاه نخيله··· 128
تصميم بر ترور ابن زياد··· 128
تعداد نيروهاى عمر بن سعد··· 128
كربلا در محاصره كوفيان··· 130
حبيب بن مظاهر و دعوت بنىاسد براى يارى امام(ع)··· 130
بستن آب به روى اردوگاه امام(ع)··· 132
آوردن آب توسط عباس(ع) و ياران امام(ع)··· 132
ملاقات امام حسين(ع) و عمر سعد··· 133
طغيان شمر بن ذى الجوشن··· 135
روزن نهم محرّم(تاسوعا)··· 137
كوبيدن بر طبل جنگ··· 138
مهلت خواستن شب عاشورا··· 140
تحكيم مواضع و استحكامات··· 142
خطبه شب عاشورا··· 142
پاسخ ياران امام(ع)··· 143
اذن به فرزندان عقيل··· 144
سخن حضرت قاسم(ع)··· 144
عدم احساس درد شمشير··· 145
اجازه رفتن به محمد بن بشر حضرمى··· 145
اشعار امام حسين(ع) در شب عاشورا··· 146
راز و نياز امام و ياران او··· 147
بررسى وضعيت دشمن توسط امام(ع) در نيمههاى شب··· 149
اعلان وفادارى مجدّد اصحاب··· 149
خواب امام در سحرگاه عاشورا··· 150
فصل دوم:··· 153
حوادث روز عاشورا··· 153
روز عاشورا··· 153
نماز عشق در سحرگاه عاشورا··· 153
سازماندهى و آرايش نيروها··· 154
لشكريان عمر سعد··· 154
حركت سپاه عمر سعد به سوى اردوگاه امام (ع)··· 155
سخنان برير با لشكر عمر سعد··· 156
خطبه نخست امام حسين(ع)··· 157
خطبه دوم امام حسين(ع)··· 161
هلاكت محمد بن اشعث در اثر نفرين امام (ع)··· 164
هلاكت ابن حوزه··· 165
هلاكت ابن حصين··· 166
قبل از آغاز جنگ··· 166
آغاز نبرد··· 167
پيوستن حرّ رياحى به امام(ع) و شهادت او··· 168
نبرد تن به تن و شهادت ياران امام(ع)··· 170
شهادت عبداللّه بن عمير··· 171
بُرير بن خُضير··· 172
غلام تركى··· 173
شهادت فرزند شهيد··· 174
شهادت عمرو بن قرظه··· 175
شهادت عمرو بن خالد صيداوى··· 175
مسلم بن عوسجه··· 176
حمله به خيمهها و دفاع اصحاب··· 177
نماز ظهر عاشورا··· 178
سعيد بن عبداللّه حنفى، شهيد نماز··· 179
شهادت برادران غفارى··· 180
شهادت نافع بن هلال··· 181
زهير بن قين بجلى··· 182
شهادت شوذب بن عبداللّه··· 182
شهادت عابس بن ابى شبيب··· 183
شهادت يزيد بن زياد··· 184
شهادت جون، غلام ابوذر غفارى··· 185
شهادت حنظلة بن اسعد شبامى··· 185
شهادت سويد بن عمر بن ابى مطاع··· 186
شهادت وهب بن جناح كلبى··· 187
نجات ضحاك بن عبداللّه مشرقى از معركه··· 187
مقاومت ياران امام (ع)··· 188
1ـ علىاكبر نخستين شهيد از بنىهاشم··· 189
خاندان عقيل بن ابيطالب(ع)··· 193
شهادت فرزندان عبداللّه بن جعفر··· 194
شهادت فرزندان امام حسن مجتبى(ع)··· 194
1ـ قاسم بن حسن(ع)··· 195
2ـ عبداللّه بن حسن(ع)··· 197
3ـ ابوبكر بن حسن(ع)··· 198
4ـ مجروح شدن حسن بن حسن معروف به حسن مثنى··· 198
فرزندان اميرمؤمنان على(ع)··· 198
ابوالفضل العباس، آخرين شهيد··· 198
كيفر قاتل عباس در دنيا··· 202
شهادت فرزند شيرخوار (على اصغر)··· 203
حركت امام سجاد(ع) براى يارى امام(ع)··· 204
طلب يارى امام حسين(ع)··· 204
وداع امام و درخواست لباس كهنه··· 205
امام(ع) در گودال قتلگاه··· 209
شهيدان بنىهاشم··· 211
تعداد شهداء ياران امام حسين(ع)··· 211
فصل سوّم··· 213
حوادث پس از شهادت امام(ع) در كربلا··· 213
شيون فرشتگان··· 213
بازگشت ذوالجناح به خيمهها··· 213
تيره شدن زمين و آسمان··· 214
تاريخ شهادت··· 214
غارت لباس و… امام(ع)··· 216
غارت خيمهها··· 216
يورش شمر به خيمه امام سجاد(ع)··· 217
اوج جنايت عمر سعد··· 218
فرستادن سرمقدس امام(ع) به كوفه··· 219
سرهاى شهداء كربلا··· 220
دفن كشتههاى دشمن··· 220
امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) در كربلا··· 221
حركت اسيران از كربلا··· 222
اسير ان در قتلگاه··· 222
امام سجاد(ع) در قتلگاه··· 224
دفن اجساد شهيدان··· 225
بخش سوم··· 227
از كربلا تا مدينه··· 227
فصل اوّل··· 229
در كوفه··· 229
ورود اسيران به كوفه··· 229
محل دفن سرمقدس امام حسين(ع)··· 229
خطبه آتشين حضرت زينب(س)··· 230
خطبه فاطمه صغرى··· 233
خطبه امام سجاد(ع) در كوفه··· 237
مجلس عبيداللّه بن زياد··· 239
سخنرانى ابن زياد در مسجد كوفه و اعتراض ابن عفيف··· 243
گرداندن سر امام حسين در كوفه··· 244
زندانى اسيران و انتشار خبر واقعه كربلا··· 245
فصل دوم··· 249
در شام··· 249
اعزام اهلبيت به شام··· 249
نامه يزيد به ابن زياد··· 249
اعزام اهلبيت به شام··· 249
منازل بين كوفه تا شام··· 250
اسلام آوردن راهب به هنگام ملاقات با سرامام(ع)··· 251
شهادت محسن بن حسين(ع)··· 252
درخواست زينب كبرى از شمر··· 252
گفتگوى امام سجاد(ع) با پير مرد شامى··· 253
روايت سهل بن سعد، صحابى پيامبر(ص)··· 255
ورود سرمقدس امام حسين(ع) به كاخ يزيد··· 256
سخن يحيى بن حكم··· 257
پنهان شدن يكى از بزرگان به هنگام ديدن سر امام(ع)··· 258
ورود اهل بيت به مجلس يزيد··· 258
يزيد و توجيه جنايت سنگين··· 259
خواستهمرد شامى از يزيد··· 261
زدن چوب به لبان مقدس حسين و اعتراض ابو برزه··· 263
خطبه زينب كبرى(س) در مجلس يزيد··· 265
اعتراض سفير روم به يزيد··· 270
اعتراض همسر يزيد و عزادارى بر حسين(ع)··· 271
اسكان دادن اهلبيت(ع)··· 271
خطبه امام سجاد(ع) در مسجد شام··· 272
اعتراض عالم يهودى به يزيد··· 276
گفتگوى امام سجاد(ع) با منهال··· 277
اظهار پشيمانى يزيد!··· 278
خواستههاى امام سجاد(ع)··· 278
فصل سوم :··· 281
اعزام اهل بيت (ع) به مدينه··· 281
حركت از شام··· 281
زيارت شهيدان كربلا··· 282
رسيدن كاروان به مدينه··· 283
عذرخواهى صوحان بن صعصعه··· 287
ورود كاروان حسينى به مدينه··· 287
نامه شديد اللحن عبداللّه عباس به يزيد··· 291
عبداللّه بن جعفر··· 292
ربيع بن خيثم··· 293
گريه چهل ساله امام سجاد(ع)··· 293
كتاب نامه··· 295
مقدمه
حادثه كربلا نقطه عطفى بر نهضت پيامبران بزرگ الهى از آدم تا خاتم است؛ كه در پى
رسالتى سترگ به وقوع پيوست. و امام حسين عليهالسلام به عنوان وارث پيامبران الهى، مصباح
هدايت و كشتى نجات خوانده شد. اين واقعه كه پنجاه سال بعد از در گذشت پيامبر
اعظم صلىاللهعليهوآلهوسلم رخ داد، در حقيقت داراى دو روى بود: يك سوى آن در اوج قداست و كرامت و
آزاد مردى، و روى ديگر آن اوج جنايت و پستى و بدانديشى. هر چند آغاز وقوع حادثه به
جهت اختناق و حكومت پليسى، كسى جرات ثبت مكتوب آن نهضت بزرگ را نداشت يا
در انديشه آن نبود، ليكن حاكمان بنى اميه نيز قادر نبودند جلوى موج آن حادثه بزرگ را
بگيرند. چون واقعه كربلا زبان به زبان و سينه به سينه تكرار شد. درمجالس و خانهها نفوذ
كرده، دلهاى خفته را بيدار مىكرد. به گونهاى كه شعاع آن از عراق و شام و… فراتر رفته و
سراسر سرزمينهاى اسلامى را در برگرفت و افراد مختلفى اقدام به تدوين حوادث اين
واقعه كردند.
اگرچه هدف ما شناسائى و بررسى منابع حادثه عاشورا نيست. اما به دليل اهميت
شناخت نخستين كسانى كه به ثبت و نگارش واقعه كربلا پرداختند و آن را براى ديگران
گزارش كردند و نوشتههاشان منبع مورخان بعدى از جمله اين كتاب شده به صورت
بسيار كوتاه به تعدادى از آنان اشاره مىشود.
1. اصبغ بن نباته؛ از برخى اسناد به دست مىآيد كه وى نخستين كسى است كه اقدام
به ثبت مقتل الحسين عليهالسلام كرده[1] كه ابى الجارود آن را از اصبغ، نقل مىكند.[2]
2. جابربن يزيد جعفى؛ از شاگردان امام باقر عليهالسلام[3]، دومين فردى است كه كتابى به نام
«مقتل الحسين» نوشته است.[4]
3. ابومخنف؛ لوط بن يحيى ازدى كوفى، وى اخبار كربلا را بصورت مفصل به عنوان
«مقتل الحسين» تدوين كرد. اين كتاب كه ماخذ بسيارى از مورخان است[5] از ميان رفته و
آنچه امروزه به عنوان «مقتل ابى مخنف» به دست ما رسيده همان مطالبى است كه
طبرى درتاريخ خود از طريق هشام بن محمد كلبى آورده است، البته محتمل است كه
مطالب را تلخيص يا ناقص نقل كرده يا برخى را نياورده باشد[6]. آقاى يوسفى غروى
مطالب ابى مخنف در رابطه با واقعه كربلا را در كتابى به نام «وقعة الطف» گردآورده است.
4. هشام بن محمد بن صائب كلبى، از مورخان بزرگ قرن دوم،[7] هشام كتابى درباره
واقعه كربلا نوشته و آنچه از استادش ابى مخنف شنيده، همچنين مطالبى كه از استاد
ديگرش «عوانة بن حكم» فرا گرفته، در آن گردآورى كرده است.[8]شيخ مفيد، در ارشاد
بيشتر مطالب مربوط به كربلا را از هشام نقل كرده است.[9]
5. احمد بن جابر بن داود بلاذرى، او يكى از برجستهترين مورخان قرن سوم است، و
از عالمانى چون محمد سعد واقدى، عباس بن هشام كلبى، على بن محمد مدائنى و…
دانش آموخت[10]. وى در كتاب «جمل من انساب الاشراف» خود، مطالب فراوانى درباره واقعه كربلا آورده كه در مواردى اخبار وى با ديگر مورخان تفاوت دارد و اين نشانگر آن
است كه از منابع متنوعى بهره برده است.[11]
6. ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، وى از عالمان قرن چهارم است. كتاب «تاريخ
الرسل و الملوك» (مشهور به تاريخ طبرى)، شهرت بسزائى براى وى به وجود آورده و
مورد توجه اهل سنت قرار گرفته است، و مرجع كتابهاى تاريخى ديگر چون «كامل ابن
اثير» مىباشد. خاورشناس امريكائى «فرانتس روز نتال» درباره وى مىنويسد: «وفادارى
وى نسبت به متن روايت شده، براى او (طبرى) اصلى تخلفناپذير به شمار مىآمد.»[12]
طبرى، واقعه كربلا را بصورت نسبتاً مفصلى بحث كرده و بيشتر وقايع را با ذكر سند از
ابومخنف نقل مىكند. و اين نشان دهنده آن است كه مقتل ابو مخنف در اختيارش بوده
است.[13]
7. خوارزمى، ضياءالدين المؤد الموفق بن احمد بن محمد مكى خطيب خوارزمى، او
دركتاب «مقتل الحسين» خود درباره واقعه كربلا، مطالب مفصلى آورده است، او نيزروايات مربوط به كربلا را از «ابن اعثم» نقل مىكند، احتمالاً نسخه كاملترى از فتوح ابن
اعثم، در اختيار داشته، كه امروزه آن نسخه در دسترس نمىباشد.[14]
در اين نوشته افزون بر منابعى كه ذكر شد، از منابع ديگرى نيز استفاده شده كه در
متن كتاب آمده است. مىتوان منابع مورد استفاده را به دو دسته تقسيم كرد. الف:
منابعى كه با اعتماد مىتوان به بررسى رويداد واقعه كربلا پرداخت و آنها را جزء منابع دست اول به حساب آورد. و اين منابع مربوط به قرنهاى دوم تا چهارم است. مانند: مقتل
ابو مخنف، مقتل ابن سعد، الاخبار الطوال دينورى، جمل من انساب الاشراف بلاذرى،
الفتوح ابن اعثم كوفى. آنچه طبرى، شيخ مفيد و.. آوردهاند نوعاً بر گرفته از ابو مخنف
است البته منابع كهن ديگرى وجود داشته كه از ميان رفته و خبرى از آنها در دست
نيست. ب: ساير منابع، كه مطالب آنها نوعاً بر گرفته از منابع اصلى است.
امام حسين(ع) مصباح هدايت و سفينه نجات است. و كربلايش به اقيانوس
بيكرانى مىماند كه هر چه بيشتر در آن غور مىكنى، به عظمتش بيشتر پى مىبرى و از
توصيفش وامىمانى. از اين رو على رغم هزاران نوشته در اين موضوع، هنوز هزاران نكته
ناشناخته و كشف نشده باقى مانده است.
با استقرايى كه برخى پژوهشكدههاى تحقيقاتى پيرامون نوشتهها در مورد كربلا
داشتهاند، (كتاب و مقاله و به زبانهاى گوناگون) بالغ بر پنج هزار مىشود. كه در اين ميان
كتابى كه به صورت تاريخى و گزارشى وقايع كربلا را از آغاز تا پايان بدون تحليل محتوا و از
منابع دست اوّل به تصوير كشيد. باشد، كمتر به چشم مىخورد. كتابى كه به مانند يك
گزارشگر، واقعه كربلا را گزارش كند و خواننده را با اصل واقعه آشناگرداند. كتابها نوعا به صورت موضوعى يا تحليلى نگارش يافتهاند، و از يك يا چند زاويه به توصيف و تحليل
واقعه كربلا پرداختهاند. و يا پيرامون شخصيت امام حسين(ع) و ياران او سخن گفتهاند.
از اين رو جاى خالى كتابى كه نگاه همه جانبه و گزارش گونه به واقعه كربلا
داشتهباشد، احساس مىشد. و كتاب حاضر بااين نگاه و احساس اين خلأ، تدوين يافت.
ويژگىهاى كتاب
كتابى كه در پيش رو داريد، داراى ويژگىهايى است كه اهم آنها عبارت است از:
1. مطالب كتاب به صورت گزارشى (گزارش لحظه به لحظه) تنظيم شده است. گزارش
از آغاز نهضت در مدينه تا بازگشت كاروان حسينى به مدينه.
2. در اين كتاب تجزيه و تحليل وقايع به چشم نمىخورد. تا اصل واقعه گم نشود، و
كتاب حجيم نگردد.
3. منابعى كه مورد استفاده قرار گرفته، منابعى كهن و معتبر و بيشتر آنها تا قبل از
قرن نهم است. و سعى شده از استفاده منابع دست چندم پرهيز شود.
4. كوشيده شده تمام وقايع و حوادث كربلا از مدينه تا مدينه ذكر شود و خواننده با كل
حادثه آشنا گردد. لذا جهت حفظ اين حلقه كه شايد در منابع كهن نيامده، از منابع بعدى
بهره گرفته شده است، گرچه كتابهاى زيادى درباره حادثه كربلا نوشته شده اما به سبك
گزارشى و با استفاده از منابع كهن، ظاهراً نگارش نيافته است.
در پايان لازم مىدانيم از راهنمايىهاى استاد بزرگوار جناب حجة الاسلام و
المسلمين يوسفى غروى دامت بركاته كه با سعه صدر و تواضع زايد الوصف ما را در
نگارش اين كتاب راهنما بودند، تشكر و سپاسگذارى نمائيم.
مصطفی آخوندی
عبدالرحمن انصاری
بخش اول
فصل اوّل:از مدينه تا مكّه
عصر معاويه، عصر چالش با اسلام ناب
معاويه فرزند ابوسفيان كه از زمان خليفه دوّم برشام حكومت مىكرد، در زمان
خلافت امام على(ع)، حركتى مغاير با حكومت مركزى در پيش گرفت. او سوداى سلطنت
در سر داشت. لذا نه تنها با امير مؤمنان (ع) بيعت نكرد، بلکه عليه آن حضرت به عنوان حاکم وخلیفه به حق رسول خداص دست به اقدامات شرورانه وجنگ ولشكركشى كرد.
او تنها كسى را كه مانع اهداف خويش مىپنداشت، اميرمؤمنان(ع) و فرزندان او بود. از
اين رو تمام توان خود را براى از ميان برداشتن آنان معطوف كرده از هيچ نيرنگ وشرارت
جنايتى دريغ نمىورزيد. معاويه از شهادت اميرمؤمنان(ع) به دست خوارج، بسیار
خوشحال شد؛ و زمينه را براى اهداف و مقاصد خود آمادهتر يافت. ولى با روى كار آمدن
امام حسن(ع) به جاى پدر، با چالشى ديگر روبهرو گرديد. چون امام حسن(ع)
سياستهاى پدر بزرگوارش را در پيش گرفت كه مهمترين آن عدم پذيرش معاويه بود. امّا
خيانت فرماندهان و ياران امام حسن(ع) در جنگ با معاويه، سبب شد آن حضرت
صلحنامهاى با معاويه امضاء كند تا خون شيعيان آلعلى(ع) محفوظ بماند. با اين كه
معاويه مىدانست امام حسن(ع) به صلحنامهاى كه امضاء كرده پايبند است، ولى خودبارها مفاد صلحنامه را نقض كرد و در انديشه ترور و شهادت امام حسن(ع) برآمد، و
سرانجام توسط جعده همسر امامحسن(ع)، آن امام همام را به شهادت رساند. ليكن
مشكل سياسى معاويه همچنان باقى بود. چون پس از شهادت امام حسن(ع)، رهبرى
جامعه اسلامى به امامحسين(ع) منتقل شد و دشمنى و سازش ناپذيرى امامحسين(ع)
با معاويه براى همگان آشكار بود، آن بزرگوار سيره سياسى پدربزرگوار وبرادرش امام حسن(ع) را
پيش گرفت وبه مقتضای دین اسلام صلحنامه برادرش با معاويه را محترم شمرد. حتى اعلام آمادگى كوفيان
پس از شهادت امام حسن(ع)، نتوانست تغييرى در سيره سياسى امام حسين(ع) در
زمان حيات معاويه، به وجود آورد.
اعلان آمادگى كوفيان پس از شهادت امام حسن(ع)
پس از شهادت امام حسن(ع)، بزرگان و رؤساء شيعه در كوفه، در خانه سليمان بن
صرد خزاعى گرد آمده نامهاى به اباعبداللّه نوشتند. فكر مىكردند با شهادت آن بزرگوار
پيمان صلح بين آن حضرت و معاويه لغو شده و زمان جهاد و مبارزه با كانون فساد و فتنه،
به رهبرى امام حسين(ع) فرا رسيدهاست. در نامه ضمن تسليت ارتحال امام مجتبى(ع)
نوشتند:
«خداوند متعال تو را بزرگترين جانشين گذشتگان قرار دادهاست. ما در
مصيبت شما، مصيب زده و در غم و اندوه شما شريكيم. سرور و شادى ما
در شادى شماست. منتظر فرمان شماييم.[15] ما بيعت با معاويه را رها كرده
دست بيعت به شما مىدهيم.»[16]
فرزندان جعدة[17] بن هبيرة بن ابى وهب (خواهر زادههاى اميرمؤمنان(ع)) نيز كه علاقه و محبّت وافرى به امام حسين(ع) (پسردائى خود) داشتند، جداگانه نامهاى براى
آن حضرت نوشتند، و دوستى و محبّت و اشتياق مردم كوفه به آمدن امام به كوفه و
آمادگى آنان براى جان فشانى در ركابش را ياد آور شدند. در بخشى از نامه آمده است:
ما از نزديك ياران و دوستاران شما را ملاقات كرديم، آنان در مسير هدايت قرار
دارند و مىتوان به گفتههايشان اعتماد كرد، و در دشمنى با پسر ابوسفيان و
بيزارى از او استوارند. مردم شما را با اين وصف مىشناسند: «با دوستان مهربان و
با دشمنانتان سرسخت و تسليم ناپذيريد. و در راه خداوند و اجراى دستورات وى
ثابت قدميد». پس اگر خواهان قيام مىباشى، به سوى مابيا، كه خود را براى
فداكردن در راهت آماده كردهايم.[18]
در پى اين نامهها گروهى نيز از بزرگان عراق و حجاز، به محضر امام حسين(ع) در مدينه
رسيدند و از آن حضرت دعوت كردند به سوى آنان برود. گفتند: «ما همانند دست و بازوى
شما هستيم.»[19]
پاسخ امام حسين(ع) به مردم كوفه
حسين بن على(ع) در پاسخ نامه كوفيان پس از حمد و ثناى الهى چنين نوشت:
اما بعد. اميدوارم ديدگاه برادرم (حسن«ع») درباره صلح (با معاويه)، و ديدگاه من
در پيكار با دشمنان، هر دو در جهت رشد، تعالى و رستگارى جامعه باشد. اين امر
را از دشمنان پنهان داريد. و تا وقتى پسر هند، (معاويه) زنده است، خود نگهدار
باشيد. از حركات حسّاس برانگيز بپرهيزيد؛ و ديگران را نسبت به خود بدبين نسازيد. هنگامى كه معاويه مرد، اگر زنده بودم، نظر و موضع خود را به شما اعلان
مىكنم. انشاء الله.[20]
و نيز در پاسخ نامه پسران جعده نوشت:
«اميدوارم، آنچه برادرم انجام داده، خداوند آن را جهت تقويت و بستر مناسب
جريانات و حوادث آينده قرار دهد. اما من، امروز چنين انديشهاى (قيام) در سر
ندارم. خداوند شما را مورد لطف و محبت قرار دهد، در خانههاى خود بنشينيد. و
تا هنگامى كه معاويه زندهاست از رفتارهايى كه مورد سوءظن و بد گمانى قرار
مىگيريد، بپرهيزيد. پس اگر خداوند براى او حادثهاى (مرگ) پيش آورد و من زنده
بودم، رأى و نظر خويش را برايتان خواهم نوشت. والسلام[21]»
گزارش موقعيت امام حسين(ع) به معاويه و واكنش معاويه
رفت و آمد مردم به خامه امام حسين(ع)، عمّال بنىاميه را نگران كرده و به تكاپو
واداشته بود. عمرو، فرزند عثمان بن عفان، نزد مروان بن حكم، (حاكم وقت مدينه)
شتافت و گفت: «به خدا سوگند! روزهاى سختى را از او [امام حسين(ع)] و يارانش در
پيش خواهى داشت.» مروان نيز موضوع را طى نامهاى به معاويه گزارش كرد. معاويه در
پاسخ نوشت: «تا وقتى حسين دشمنى خويش را آشكار نساخته و با ما كارى ندارد،
متعرض او نشو. ولى مراقب رفتار وى باش».[22]
ولى موضوع به اينجا ختم نشد. جاسوسان و عمال بنىاميه گزارشات اغراقآميزى از
امام حسين(ع) به معاويه مىفرستادند و همين، معاويه را حسّاس كرده بود. از اين رو
نامهاى تهديدآميز به امام حسين(ع) نوشت، در بخشى از نامه چنين آمده است: «… درباره فعاليتهاى تو خبرهايى به من رسيدهاست!اگر راست باشد، چنين
انتظارى از تو نداشتم. ولى رواست كه اين اخبار نادرست باشد؛ چون شما را
شايسته چنين كارهايى نمىبيبنم! به پيمانى كه با خدا بستهاى پايبند باش و مرا
وامدار كه قطع رحم كنم و رفتارى ناپسند [باتو] داشته باشم. چنانچه تو را انكار
كنم و از خود برانم، بىگمان تو نيز چنين خواهى كرد. و اگر به من نيرنگ بزنى، من
نيز با مكر و حيله با تو رفتار خواهم كرد. از اين كه ميان امت اسلام تفرقه افكنى و
آنان را گرفتار فتنهسازى! از خدا بترس![23]»
پاسخ كوبنده امام حسين(ع) به معاويه
امام حسين(ع)، پاسخ تند و كوبندهاى به معاويه نوشت و با تبيين رفتارهاى زشت،
بدعتها و مخالفتهاى آشكار او با وحى الهى و سنت پيامبر(ص)، هويّت و سرشت
معاويه را آشكار ساخت.
«اما بعد: نوشتهات به دستم رسيد. گفته بودى: «درباره من خبرهايى به تو رسيده
كه خوشايندت نبودهاست» آرى! من از اين پيرايهها آراستهام. فقط خداوند است
كه آدمى را به خوبىها هدايت مىكند. اين پيرايهها، گزارش سخن چينانى است كه
مىكوشند در ميان امت اسلام، شكاف ايجاد كنند. من تصميم جنگ با تو ندارم؛ با
اين كه از خداى خود مىترسم. تو (اى معاويه) پيمان شكستى و حجر بن عدى و
ياران نمازگزار و بندگان صالح و شايسته خدا را به قتل رساندى و حال آن كه
سوگند خورده بودى كه آنان از خشم تو در امان هستند و گزندى به آنان نمىرسد.
كسانى را به شهادت رساندى كه با بيدادگران و بدعت گزاران مبارزه مىكردند و
امت اسلام را با امر به معروف و نهى از منكر، به رستگارى و راه درست فرامىخواندند. و در اين مسير همه سختىها و سرزنش نادانان را به جان پذيراشدند.
(معاويه!) مگر تو نبودى كه «عمروبن حمق» را كشتى! اين صحابى پيامبر(ص) و
بنده صالح خدا را، كه جسمش براثر عبادت، نحيف و رخسارش زرد شده بود. در
حالى كه او را امان داده بودى؛ ولى ناجوانمردانه امان نامه را ناديده گرفتى! اگر
پرندههاى آسمان آگاه به امان نامه تو بودند، از قلههاى بلند كوهها به زير
مىآمدند. (ولى تو اين خصلت پسنديده اسلام و عرب را با فريب و نيرنگ درهم
پيچيدى): و با جرأت و جسارت و سبك شمردن پيمان الهى او را به شهادت
رساندى!
(معاويه!) آيا تو نبودى (كه براى دستيابى به اهداف غير انسانى)، زياد (فرزند
سميّه را كه پدرش نامعلوم بود) برخلاف سنّت پيامبر خدا(ص)، فرزند ابوسفيان
خواندى و او را برادر خويش دانستى! در حالى كه نظر رسول خدا(ص) چنين بود:
«فرزند از آن پدر و كيفر زناكار سنگسار است». آنگاه وى را بر مسلمانان چيره
ساختى، و او نيز (به عنوان فرمانرواى تو چون جلادى خون آشام با قساوتى
وصفناپذير) مسلمانان را به قتل مىرساند، دست و پاى آنان را مىبريد،
چشمانشان را از كاسه بيرون مىكشيد و بر تنه نخل آويزان مىنمود!
گويا تو از اين امت نيستى و آنان نيز از تو نيستند! آيا دستور به كشتن حضرمى
ندادى!؟ آنگاه كه زياد به تو نامه نوشت: حضرمى بر دين على(ع) مىزيد» پس به او
نوشتى: «هر كس بر دين على(ع) است، او را بكش» او نيز شيعيان را از دم تيغ
گذراند و جسمشان را مثله كرد. و حال آن كه دين على(ع)، همان دين پسر عمش
(رسول خدا(ص)) بود كه تو امروز جايش نشستهاى! و اگر به بركت و حرمت اين
دين نبود، تو و پدرانت سرگردان كوچ بهارى و زمستانى بيابانهاى سوزان بوديد. وخداوند به خاطر ما منّتى بر شما نهاد و شما را از در بدرى و آوارگى بيابانها رهاساحت.
در نامهات نوشته بودى: «اين امت را در فتنه فرو نبر»! من فتنهاى بزرگتر از
حكومت تو براين امت نمىبينم. (تو خود كانون فتنهاى)، گفته بودى: «مواظب خود
و دين خود و امت محمد باش»! به خدا سوگند! عملى افضل از جهاد با تو نمىبينم.
پس اگر بجا آورم به خاطر تقرب به خدايم مىباشد؛ و اگر (به ناچار و شرايط خاص)
آن را ترك گويم استغفار مىكنم و از خداوند توفيق در آنچه او دوست دارد و
رضايت مىدهد، مىطلبم.
(و انّى واللّه ما اعرف افضل من جهادك فان افعل فانّه قربة الى ربّى وان لم
افعله فاستغفر اللّه لدينى).
نوشته بودى: «اگر با من مكر كنى، با تو حيله خواهم كرد.» اى معاويه! مكر و
حيله كن. همچنان كه بر بندگان صالح خدا فريب و نيرنگ به كار گرفتى. ولى از
خداوند مسألت دارم نيرنگ تو آسيبى به من نرساند، و فريب و حيلهات به خودت
باز گردد. (چون بر موكب جهل نشستهاى!)
اى معاويه! از خدا بترس. بدان كه خداوند تمام كردار خُرد و كلان را در نامه
اعمال مىنويسد، بدان كه خداوند فراموش نخواهد كرد. چگونه مردم را با
بهانههاى واهى و گمانه زنى به قتل رساندى و برآنان اتهام روا داشتى. و براى
فرزندت (يزيد) به ناحق از مردم بيعت گرفتى و او را بر سلطنت نشاندى. فرزندى
كه شراب مىنوشد و با سگها بازى مىكند! مىبينم كه با اين رفتار ناشايست خود
را به هلاكت افكندى، و دينت را تباه ساختهاى، و در حق زير دستانت خيانت و
ستم روا داشتهاى. و السلام».[24]
نامه امام حسين(ع) به دست معاويه رسيد، و چون طوفانى، خرمن شخصيت
ساختگى و دروغين وى را در هم پيچيده. معاويه نامه را به يزيد و عبداللّه فرزند
عمروعاص داد. آنان خواستند، پاسخى تند به امام حسين(ع) داده شود. ولى معاويه كه
هم خود را خوب مىشناخت و هم مىدانست با چه كسى روبهرو است، نظر آن دو را خطا
دانست و گفت: «عيبى در حسين نمىبينم تا به رخ او بكشم! مىخواستم نامهاى
تهديدآميز به او بنويسيم، ولى از اين عمل صرف نظر مىكنيم.»[25]
سياستهاى راهبردى معاويه
معاويه كه توانسته بود با نيرنگ و فريب، بزرگترين رقيب خويش يعنى امام حسن
مجتبى(ع) را از ميان بردارد و او را به شهادت برساند، اكنون با احساس غرور و بدون
پايبندى به هيچ اصول انسانى و ارزشى، خود را حاكم على الاطلاق جهان اسلام
مىدانست. او براى تثبيت حكومت و سلطنت در خاندان ابوسفيان، سياستهاى
راهبردى پيش گرفت، هر چند كه تا حدودى ثمر بخش بود «اما با چالشهايى نيز مواجهه
شد. برخى از سياستهاى معاويه عبارت بود از:
1 . ترور و به شهادت رساندن چهرههاى سرشناس شيعيان اميرمؤمنان(ع). از قبيل:
حجر بن عدى كندى،[26] عمرو بن حمق خزاعى.[27]
2 . زياد فرزند سميّه را كه پدرش نامعلوم بود، برادر خود خواند و او را به عنوان فرزند
ابوسفيان به مردم معرفى كرد. اين عمل، مخالفتى آشكار با احكام اسلام و دستور
پيامبر(ص) بود. رسول خدا(ص) حكم داده بود: «فرزند ملحق به فراش است.»[28]
3 . خطرناكترين سياست راهبردى معاويه در يك اقدام آشكار و مخالف با مبانى
اسلام، چرخش حكومت دينى از خلافت و امامت به سلطنت بود. او چون روميان،
سلطنت موروثى تأسيس كرد و على رغم مخالفت و اعتراض بزرگان و فرهيختگان دينى،
براى يزيد كه فاقد هر نوع شايستگى بود، از مردم بيعت گرفت و او را به عنوان جانشين
خود معرفى كرد.[29]
وقتى عبدالرحمن فرزند ابوبكر (خليفه اوّل)، خبر بيعت گرفتن از مردم مدينه را براى
يزيد شنيد، به مروان بن حكم (حاكم وقت مدينه) گفت: «تو و معاويه در اين تصميم،
خيرخواه امّت پيامبر اسلام(ص) نبوديد. بلكه هدفتان اين بود كه سلطنت را موروثى
كنيد؛ همانند پادشاهان روم.»[30]
معاويه در راستاى گرفتن بيعت براى يزيد، خود به حجاز سفر كرد، كه هزار اسب سوار
او را همراهى مىكرد.[31] او در ماه رجب سال 56ه . وارد مدينه شد. در ضمن سخنرانى
براى مردم گفت: «چه كسى از يزيد اولى واحق است؟ چه كسى از لحاظ فضل و عقل و
مقام به پاى يزيد مىرسد؟!» آنگاه مخالفان را به مرگ تهديد كرد، پس از آن به خانه عايشه رفت و از كسانى كه با يزيد بيعت نكردند، شكايت نمود. عايشه گفت: «شنيدهام آنان
را تهديد به قتل كردهاى؟ گفت: «آنان سزاوار اينند! من براى يزيد بيعت گرفتهام و كار تمام
شده است.» عايشه گفت: «پس با آنان مدارا كن، كه هر چه بخواهى به خواست خدا
مىپذيرند».[32]
چالش معاويه در تعامل با امام حسين(ع)
معاويه در تعامل با اباعبداللّه، جهت گرفتن بيعت براى يزيد به چالش جدى افتاده
بود. نه مىتوانست امام(ع) را تسليم خود كند و نه مىتوانست او را رها سازد. هم به ظاهر
به آن حضرت احترام مىگذاشت و هم او را تهديد مىكرد. در سالى كه به مكه سفر كرده
بود (يك سال قبل از مرگش)، در ايام حج كه مسلمانان از اقصى نقاط به زيارت خانه خدا
آمده بودند، فرصت را براى اجراى مقاصد خود مناسب ديد. امام حسين(ع) را كه در حج
حضور داشت احضار كرد. وقتى آن امام همام وارد شد، معاويه او را نزد خود نشاند و به او
احترام گذاشت و گفت: «اى اباعبداللّه! من از تمام شهرها، براى يزيد بيعت گرفتم. ولى
گرفتن بيعت از مردم مدينه را به تأخير انداختم، با اين تصور كه آنان از بستگان يزيد
مىباشند و نسبت به اين عمل مخالفت نمىورزند. امّا آنگاه كه خواستم از آنان بيعت
بگيرم عدهاى به مخالفت برخاستند. كه به نظر مىرسيد اينان بايد براى بيعت با يزيد
پيشقدم مىشدند. در صورتى كه اگر من در ميان امت محمد، كسى را شايستهتر از يزيد
براى خلافت مىيافتم، هرگز او را به اين مسئوليت برنمىگزيدم»!
امام حسين(ع) فرمود: «اى معاويه! صبر كن و چنين سخن مگو. زيرا تو كسى را كه از
جانب پدر و مادر و نيز خود او، بهتر از وى (يزيد) بود، رها ساختى!»
معاويه: «گويا منظور خودت هستى»؟
امام: «اگر براين عقيده باشم چى»؟
معاويه: «اما مادر تو از مادر او بهتر است. و پدرت سابقه در اسلام دارد و داراى فضيلت
است و با رسول خدا(ص) خويشى دارد كه ديگران ندارند. ليكن پدر او و پدر تو امر را به
حكميت واگذاشتند، كه خداوند آن را به نفع پدر او رقم زد. اما خود تو، به خدا سوگند؟ كه
او (يزيد) براى امت محمد از تو بهتر است»!
امام: «آيا يزيد شرابخوار و فاسق براى امت محمد بهتر از ديگرى است»؟!
معاويه: «اى ابا عبداللّه(ع)! شكيبا باش، اگر نام تو نزد يزيد برده شود، جز به نيكى از تو
ياد نخواهد كرد»!
امام: «اگر آنچه من درباره او مىدانم، نسبت به من آگاهى داشت، همان را باز مىگفت».
معاويه: «اى ابا عبداللّه نزد اهل و خويشانت باز گرد و درباره خودت از خدا بترس! از
مردم شام بر حذر باش از اين كه اين سخن به گوش آنان برسد، چون آنان دشمن تو و
پدرت مىباشند.»[33]
معاويه و ارعاب مخالفان
معاويه به هر وسيله و نيرنگ مىخواست مخالفان را تسليم كند و از آنان براى يزيد
بيعت بگيرد. در مكه به مأموران خويش دستور داد چهار تن مخالفان، يعنى: حسين بن
على(ع)، عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابىبكر را احضار كردند. به آنان
گفت: «مىخواهم يزيد خليفه باشد و شماها به امر و نهى خويش بپردازيد»!
ابن زبير گفت: انتخاب خليفه را به روش پيامبر(ص)، ابوبكر يا عمر انجام ده.
معاويه گفت: جز اين نظرى دارى؟
ابن زبير: خير.
معاويه خطاب به بقيه گفت: آيا نظر شما نيز همين است؟
گفتند: بلى.
آنگاه معاويه بالاى سر هر كدام دو مأمور مسلّح گمارد و گفت: «هر كدام به مخالفت
زبان گشود، گردنش را بزنيد». و خود به منبر رفت و خطاب به مردم گفت: «اينان، از بزرگان
و نيكان مىباشند، و من بدون مشورت با آنان كارى انجام نمىدهم. من آنان را دعوت
كردم و آنان اجابت كردند. و بيعت نمودند، اينان افرادى فرمانبردار هستند،»[34] آنان در
برابر سخنان معاويه به جهت ترس از كشته شدن چيزى نگفتند، عدهاى از شاميان
خطاب به معاويه فرياد زدند. اگر با آنان مشكل دارى، اجازه بده گردنشان را بزنيم!
معاويه مردم را ساكت كرد و گفت: «سبحاناللّه! چرا ريختن خون قريش نزد شما حلال
است! درباره آنان سخن ناروايى از شما نشنوم، آنان بيعت كردند، من از آنان راضىام.
خداوند هم از آنان راضى باشد».[35] آنگاه از منبر پايين آمد و از مسجد خارج شد.
مردم مكه به سوى امام حسين(ع) و سه نفر ديگر هجوم آوردند و با اعتراض گفتند:
شما گفتيد: ما بيعت نمىكنيم، چرا بيعت كرديد؟ پاسخ دادند: ما بيعت نكرديم. گفتند:
پس چرا سخنان معاويه را تكذيب نكرديد؟
گفتند: به خدا سوگند! اگر سخنى مىگفتيم: ما را مىكشتند.[36]
سخنرانى امام حسين(ع) در سرزمين منا
ابا عبداللّه دو سال پيش از مرگ معاويه در مراسم حج در ايّام تشريق، بنى هاشم و
ياران خود را فراخواند. آنان (اعم از صحابه و تابعين) كه تعدادشان به بيش از هفتصد تن
مىرسيد، (حدود دويست تن از صحابه و بقيه از تابعين بودند) در زير چادرى گرد آمدند.
امام حسين(ع) به سخنرانى پرداخت، پس از حمد و ثناى الهى، از معاويه به عنوان
«طاغوت» ياد كرد و ستمهاى او را ياد آور شد و مردم را به حق فراموش شدهى اهلبيت
پيامبر(ص) فراخواند و فرمود:
«اين مرد سركش و طغيانگر ـ معاويه ـ در حق ما و شيعيان مرتكب رفتارى شده كه
شما از آن آگاهيد. سخنانم را بشنويد و پس از بازگشت از سفر حج به افراد مورد اعتماد
برسانيد و آنان را به يارى ما و دفاع از حريم حق دعوت كنيد، از آن بيم دارم احكام الهى
به فراموشى سپرده شود. هر چند كه خداوند دين خود را كامل گرداند ولو كافران را خوش
نيايد.»
سپس آياتى كه در فضيلت اهلبيت پيامبر(ص) نازل شده و نيز سخنان رسول
خدا(ص) درباره پدر، برادر، خود و اهلبيتش را براى حاضران باز گفت، كه مورد تصديق
قرار گرفت، و ادامه داد: «شما را به خدا سوگند! آنچه از من شنيديد و به آن گواهى داديد به
افراد با ايمان و مورد اعتماد برسانيد.»[37]
هشدار معاويه به يزيد قبل از مرگ
معاوية بن ابى سفيان قبل از مرگ به يزيد چنين سفارش كرد: «از آن خوف دارم كه
مردم بخصوص چهار تن از آنان، يعنى «عبدالرحمن فرزند ابوبكر»، «عبداللّه فرزند عمر»،
«عبداللّه فرزند زبير» و «حسين بن على» (كه همانند پدرش مىباشد)، در اين امر
(حكومت) با تو به مخالفت برخيزند.» آنگاه درباره يكايك آنان مطالبى گفت و ادامه داد:
«از مخالفت با حسين بن على بپرهيز و از برخورد با او و ريختن خونش بر حذر باش كه هلاك خواهى شد.»[38] ليكن يزيد به عكس توصيه پدر عمل كرد.
مرگ معاويه و به خلافت رسيدن يزيد
سرانجام معاويه بن ابو سفيان «نيمه ماه رجب، سال 60 هجرى، در سن 82 سالگى در
گذشت.[39] و برخى وفات او را در اوّل ماه رجب در سن 77 سالگى ذكر كردهاند.[40] برخى عمر
او را 75، 73، 80، 78 نيز ذكر كردهاند، و مدت خلافتش حدود نوزده سال و سه ماه نقل
شدهاست.[41]
يزيد به هنگام مرگ پدر در محلّى به نام «حوّارين» به خوش گذرانى مشغول بود او
زمانى وارد دمشق شد كه معاويه را در باب الصّغير، به گور سپرده بودند. وى به سر قبر پدر
رفت. و براى او دعا كرد. آنگاه براى مردم شام خطبه خواند.[42] بدينسان يزيد در ماه رجب
سال 60 هجرى به جاى معاويه نشست و خود را خليفه مسلمانان خواند.
مادر يزيد، يلسون نام داشت، دختر بجدل كلبى[43] از قبيله بنى كلب، كه پيش از اسلام
مسيحى بود، يزيد، مردى فاسق و عياش، نخستين خليفهاى بود كه آشكارا شراب مىنوشيد و با ميمون بازى مىكرد.[44]
يزيد على رغم هشدار معاويه در مورد مخالفان نامهاى تهديدآميز به وليد بن عتبه،
فرماندار مدينه نوشت و از او خواست. «حسين بن على و عبداللّه بن زبير» را احضار كند و از
آنان بيعت بگيرد، و اگر تن به بيعت ندادند، آنان را به قتل برساند و سر آن دو را به دمشق بفرستد. «همچنين تأكيد كرد از مردم مدينه نيز بيعت بگيرد و هر كس بيعت نكرد، او را
كشته سرش را براى يزيد بفرستد.»[45]
مشاوره وليد با مروان[46]
وليد، حاكم مدينه، چون نامه يزيد را خواند، از عواقب آن سخت بيمناك شد. علىرغم
اختلاف با مروان حكم، او را به مشاوره طلبيد. مروان با بىميلى نزد وليد آمد و در جريان
نامه يزيد قرار گرفت.[47] وليد پرسيد: با اين افراد چگونه برخورد كنم؟
مروان گفت: هماكنون آنان را احضار كن، و پيش از آن كه از مرگ معاويه با خبر شوند،
از آنان بيعت بگير، رهايشان نكن، و اگر خوددارى كردند، گردنشان را بزن، چون اينان اگر
از مرگ معاويه با خبر شوند، هركدام به ناحيهاى خواهند رفت و مردم را به دشمنى با يزيد
فراخوانده، قيام خواهند كرد. امّا از ناحيه عبداللّه بن عمر، ترسى به دل راه نده، كه او اهل
جنگ نيست و خواستار خلافت نمىباشد.[48]
وليد در همان وقت، نوجوانى به نام عبداللّه بن عمرو بن عثمان را به سوى حسين بن
على و عبداللّه بن زبير فرستاد. او پيام وليد را به آن دو كه در مسجد پيامبر(ص) نشسته
بودند، رساند. و پاسخ شنيد: «برو، ما خود نزد حاكم خواهيم آمد».[49]
امام(ع) به سوى دارالاماره حركت كرد. وارد قصر وليد شد. مروان بن حكم نيز آنجا
بود. امام حسين(ع) چنانچه كه گويى از مرگ معاويه بىخبر است، فرمود: «پيوستگى بهتر
از گسستگى است. خدا ميان شما اصلاح كند.». وليد، نامه يزيد را خواند و خبر مرگ
معاويه را اعلان كرد و از آن حضرت خواست كه با يزيد بيعت كند.
امام حسين(ع) فرمود: انّاللّهِ وانا اليه راجعون اين كه گفتى: «بيعت كنم، همانند من در
نهان بيعت نمىكند و گمان ندارم به بيعت نهانى من بسنده كنى، اين بيعت بايد علنى
باشد.» وليد سخنان امام را تصديق كرد. امام(ع) ادامه داد: «آنگاه كه ميان مردم آيى و
آنان را به بيعت خوانى، ما را نيز فراخوان كه كار يكجا شود.» وليد گفت: «به نام خدا برو تا با
جمع مردم بيايى.»[50]
مروان به وليد روكرد و گفت: «بعد از اين هرگز بر او دست نخواهى يافت، مگر آن كه
بين شما عده زيادى كشته شوند، او را نگهدار تا بيعت كند، يا گردن او را بزن!»
امام(ع) از جا برخاست و خطاب به مروان فرمود: «واى بر تو اى پسر زن چشم زاغ! آيا
تو دستور مىدهى گردن مرا بزنند! به خدا دروغ گفتى»[51] آنگاه رو به وليد فرمود:
اى امير! ما اهلبيت نبوت و معدن رسالت هستيم. و محل رفت و آمد فرشتگان و
سرچشمه رحمت ايزدى مىباشيم. خداوند به واسطه ما كارى را آغاز و ختم
مىكند. و يزيد مردى است فاسق، شرابخوار، قاتل انسانها كه آشكارا به گناه
آلودهاست. و كسى چون من هرگز با او بيعت نخواهد كرد. ولى ما و شما به صبح در
آييم و منتظر بمانيم تا ببينيم كداميك به خلافت و بيعت با او سزاوارتر است.»[52] از جدم رسول خدا(ص) شنيدم؛ مىفرمود: «خلافت بر آل ابوسفيان حرام است.»
چگونه بيعت كنم با خاندانى كه رسول خدا(ص) درباره آنان اينچنين سخن گفته است.[53]
مروان با اعتراض به وليد گفت: چرا سخن مرا نشنيده گرفتى و با پيشنهادم مخالفت كردى؟
وليد گفت: مروان! ديگرى را سرزنش كن، كارى را به من پيشنهاد مىكنى كه تباهى
دينم را در بردارد. به خدا سوگند! اگر همه دنيا از آن من باشد، محال است كه حسين را
بكشم. سبحاناللّه آيا به صرف اينكه حسين مىگويد: بيعت نمىكنم، او را بكشم! آن كس
كه خون حسين به گردنش باشد، روز رستاخيز پرونده او از اعمال نيك خالى است .
مروان: اگر نظرت چنين است، باشد![54]
سرنوشت وليد
حاكم مدينه، بيعت نكردن امام حسين(ع) را به يزيد گزارش كرد. وقتى يزيد خبر را
شنيد خشمگين شد و پاسخ تندى نوشت: «با رسيدن نامهام، بار ديگر از مردم مدينه
بيعت بگير، عبداللّه بن زبير را رها كن، او از دست ما نمىگريزد، اما سر حسينبن على را
برايم بفرست، كه در اين صورت جايزه بزرگى نزد ما خواهى داشت».
چون نامه به دست وليد رسيد، گفت: من هرگز حسين فرزند دختر پيامبر(ص) را
نمىكشم. گر چه تمام دنيا را به من بدهند.[55]
يزيد، وليد را كه از دستورات او سرباز زده و طبق نظر او با مخالفان برخورد نكرده بود از
ولايت مدينه عزل نمود و عمروبن سعيد اشدق را (كه مردى متكبر و مغرور بود)، به جاى وى گماشت.[56]
امام حسين(ع) و تدارك سفر
امام حسين(ع) با اين احساس كه ديگر جاى ماندن در شهر مدينه نيست، به تدارك
سفر پرداخت، شب هنگام در سكوت خلوت شهر، به مسجد النبى (ص) آمد، كنار قبر
جدش رسول خدا(ص) قرار گرفت. نورى به رنگ سبز ديد كه از قبر درخشيد و به جاى
خود بازگشت.[57] حوادث را به پيامبر(ص) باز گفت و به محضر جدش شكايت برد. و به نماز
و مناجات پرداخت. در ضمن مناجاتش با خدا، عشق خود را به «كارهاى نيك و بيزارى
خويش را از كارهاى ناپسند» بيان كرد و خواستار خير و رضاى الهى شد:
«خدايا من معروف را دوست مىدارم و منكر را زشت مىشمارم، اى خداى بزرگوار
و صاحب كرم! به حق اين قبر و مدفون در آن از تو مىخواهم راهى و سرنوشتى
برايم برگزينى كه رضاى تو و پيامبرت در آن باشد.[58]»
سپس كنار تربت پاك و مطهر مادرش فاطمه زهراء شتافت، قطرات اشك بر ديدگاه
مباركش جارى شد. به نماز ايستاد و با مادر وداع كرد. آنگاه كنار قبر پاك برادر (حسن بن
على(ع)) آمد، نماز به جاى آورد و باوى وداع كرد.[59]
زنان بنىهاشم (بنى عبدالمطلب) چون از تصميم امام حسين(ع) با خبر گشتند، دور
هم گرد آمده به نوحه و عزادارى پرداختند. امام(ع) نزد آنان رفت و فرمود: «به خدا
سوگندتان مىدهم، آشكارا چنين نكنيد و با فرمان خدا و پيامبرش مخالفت نورزيد.
گفتند: پس براى چه كسى گريه كنيم؟ امروز چون روزهايى است كه رسول خدا(ص)،على مرتضى، فاطمه زهراء، رقيه، زينب و امكلثوم (دختران پيامبر(ص)) از دنيا رفتهاند.
فدايت شويم اى محبوب فرشتگان، تو را به خدا سوگند، خود را به خطر مرگ نينداز.[60]
امام حسين(ع) و خواصّ مصلحتانديش
عدهاى از خواص و عالمان، وقتى شنيدند امام حسين(ع) تن به بيعت با يزيد نداده و
قصد سفر كرده، از روى مصلحت انديشى و دلسوزى نزد آن حضرت شتافته و به اصطلاح
به نصيحت امام پرداختند.
1 . عمر اطرف
عمر بن على(ع) معروف به عمر اطرف، برادر ناتنى ابا عبداللّه(ع)، خدمت امام رسيد و
روايت به شهادت رسيدن امام حسين(ع) را كه از اميرمؤمنان(ع) شنيده بود نقل كرد و
گفت: چه مىشد اگر بيعت مىكردى! امام(ع) او را به سينه چسبانيد و فرمود: پدرم از
رسول خدا(ص) خبر كشته شدن خود و مرا و اينكه قبر من نزديك قبر او خواهد بود، به
من گفته است. گمان مىكنى آنچه تو مىدانى من نمىدانم! من هرگز تن به ذلّت و پستى
نخواهم داد. و روزى خواهد آمد كه فاطمه(س) از رفتارى كه اين امت بر فرزندش
رواداشتهاند به پدرش شكايت خواهد كرد. و آن كس كه فرزندان فاطمه را آزرده باشد،
هرگز داخل بهشت نخواهد شد.[61]
2 . عبداللّه بن عمر
عبداللّه فرزند عمر، از امام حسين(ع) خواست در مدينه بماند. حضرت اين راى را
نپذيرفت و فرمود: «اى عبداللّه! از پستى دنيا نزد خدا اين است كه سر بريده يحيى بن
زكريا را به بدكارى از بدكاران بنىاسرائيل پيش كش بردند و بنىاسرائيل از طلوع سپيده تا
طلوع خورشيد هفتاد پيامبر خدا را كشتند، آنگاه در پى كار و كسب و معاملات روزانه خود
رفتند، گو يا هيچ جنايتى مرتكب نشدند. خداوند بر عقاب آنان در همان لحظه شتاب
نورزيد، بلكه بعد از مدتى، سخت از آنان انتقام گرفت.» سپس فرمود: اى ابا عبدالرحمن! از
خدا بترس و دست از يارى من برندار[62].
3 . محمد حنفيه
محمد بن حنفيه (پرچمدار اميرمؤمنان(ع) در جنگ جمل و نهروان) به حضور امام
رسيد و گفت:
برادر! تو محبوبترين و عزيزترين كس نزد من هستى، و شايسته و سزاوارترين
فرد كه نصيحت او را غنيمت مىشمرم. از بيعت با يزيد به پرهيز و از ماندن در
شهرها تا حد امكان دورى كن. نمايندگانت را به سوى مردم بفرست و آنان را به
خود دعوت كن. اگر اجابت كرده با تو بيعت نمودند خداى را سپاس گذار. و اگر روى
برتافتند و دست بيعت به ديگرى دادند، هيچگاه از دين، انديشه، بزرگوارى و
موقعيت والاى تو كاسته نخواهد شد. از آن مىترسم وارد شهرى شوى كه مردم آن
ديار با تو هم انديشه نباشند؛ گروهى به حمايت تو برخيزند و عدهاى با تو مخالفت
كنند. و نزاع و درگيرى ميان آنان افتد و تو آماج تيرها قرارگيرى. آنگاه بهترين اين
امت از جانب پدر و مادر، خونش به زمين ريزد و خاندانش خوار گردند.»
امام حسين(ع) فرمود: مىگويى به كجا بروم؟
به مكه برو. اگر آنجا را امن يافتى در آن ديار بمان، و اگر احساس ناامنى كردى به
بيابانها و كوهها پناه بر، و از شهرى به شهر ديگر كوچ كن، تا ببينى سرانجام مردم
به كجا مىكشد.[63]
برخى مىنويسند: محمد حنفيه «يمن» را پيشنهاد كرد، چون مردمى مهربان،
انديشمند و دوستداران پيامبر(ص) دارد. ولى امام(ع) ضمن تشكر از خيرخواهى محمد
فرمود: «من قصد سفر به مكه دارم، مقدمات را نيز آماده كردهام، امّا تو اى برادر! مىتوانى
در مدينه بمانى و چشم ما باشى، اعمال و رفتار آنان را زير نظر گرفته به ما گزارش كنى تا
چيزى از نظر من مخفى نماند».[64] آنگاه به پاخاست و به مسجد رفت و اشعار ابن مفرغ را
خواند:
سپيده دمان، شتران از هجوم من بيمناك نشوند. و نامم بلند مبادا اگر از بيم و ترس،
تن به ستم دهم و خطر مرگ، مرا به بيراهه كشاند. ابن سعد مقبرى مىگويد: شعرى را كه
اباعبداللّه(ع) مىخواند، شنيدم و دانستم كه كار بزرگى در پيش گرفتهاست، دو روز گذشت
خبر يافتم اباعبداللّه(ع) از مدينه به سوى مكه حركت كردهاست.[65]
ملاقات با امسلمه[66]
ام سلمه به امام حسين(ع) گفت: به عراق نرو. از جدت رسول خدا(ص) شنيدم
مىگفت: «فرزندم حسين در سرزمين عراق ـ كه كربلا ناميده مىشود ـ ، كشته مىشود.»
امام حسين(ع) فرمود: «مادر! مىدانم به ستم كشته و ذبح خواهم شد. گويا خداوند
عزوجل چنين خواسته، اهلبيتم را آواره و كودكانم را كشته و اسير و به زنجير بسته شده
ببيند، در حالى كه از مردمان يارى مىطلبند ولى ناصر و ياورى نمىيابند.
ـ شگفتا! اگر مىدانى كشته مىشوى، پس كجا مىروى؟ ـ مادر! اگر امروز نروم، فردا بايد بروم. و اگر فردا نروم، روز بعد بايد بروم. به خدا سوگند!
از مرگ گريزى نيست! مىدانم چه روزى و چه ساعتى كشته خواهم شد. و مىدانم قبرى
كه بدنم را در آن به خاك مىسپارند كجاست! مادر! اگر دوست داشتهباشى قتلگاه خويش
و يارانم را نشانت دهم. آنگاه به درخواست امسلمه، سرزمين كربلا را نشان وى داد.[67]
ام سلمه گويد: مقدارى تربت كه در شيشهاى بود، جدت به من داد، امام(ع) نيز
شيشهاى كه در آن تربت (كربلا) بود به او سپرد و فرمود: اين را كنار شيشهاى كه جدم به
تو داد قرار ده. آنگاه كه ديدى به خونى تازه تبديل شده، بدان كه آن روز من كشته شدهام!
ام سلمه هر روز به تربت نگاه مىكرد، بعد از ظهر روز عاشورا، ديد هر دو خاك درون
شيشه به خون تازه تبديل شده است.[68]
سلمى مىگويد: بر امسلمه وارد شدم، او را گريان ديدم، پرسيدم: چرا گريه مىكنى؟
فرمود: در خواب پيامبر را ديدم كه برچهره و سر مباركش خاك نشسته بود، گفتم اى
رسول خدا(ص) چه شدهاست؟ فرمود: اينك كشته شدن حسين(ع) را مشاهده كردم.[69]
وصيّتنامه امام حسين(ع)
ابا عبداللّه الحسين(ع) قبل از حركت از مدينه، وصيتنامهاى تنظيم كرد و به برادرش
محمدبن حنفيه سپرد.
بسماللّه الرحمن الرحيم. اين وصيت نامه حسين بن على(ع) است به برادرش
محمد بن حنفيه، حسين، شهادت مىدهد كه جز خدايى يكتا، معبودى نيست، او
بىشريك است، محمد، بنده و فرستاده اوست كه به حق از جانب خدا آمده است.
بهشت و جهنم حق است، بى ترديد قيامت خواهد آمد و خداوند مردمان را از قبرها برمىانگيزد. من براى ايجاد فتنه و فساد، سرگرمى و ستمگرى قيام نكردم.بلكه قيام من براى اصلاح امت جدّم مىباشد. مىخواهم امر به معروف و نهى ازمنكر كنم و به سيره جدم (رسول خدا(ص)) و پدرم علىبنابىطالب حركتنمايم.[70] پس هر كس دعوت به حق مرا پذيرفت، راه خداوند را قبول كردهاست. و اگركسى نپذيرفت، شكيبايى مىورزم تا خداوند ميان من و اين مردم داورى كند و او
بهترين داوران است. اين وصيت من است به تواى برادر! توفيقى جز با يارىخدانيست. بر او توكل مىكنم و به سوى او باز مىگردم.[71]
حركت كاروان حسينى از مدينه
شب يكشنبه، دو روز مانده از ماه رجب سال 60ه. كاروان حسينى از مدينه خارج شد.در اين سفر فرزندان، برادران، فرزندان امام حسن(ع) و اهل بيت ابا عبداللّه، جز محمد بن حنفيه، آن حضرت را همراهى كردند.[72]
سالار شهيدان به هنگام بيرون رفتن از شهر مدينه اين آيه را تلاوت مىكرد. فَخَرج
مِنها خائفا يتَرَقَبُ قالَ ربِّ نَجّنِى مِنَ الْقَوْمِ الظّالمينَ[73]
كاروان حسينى راه اصلى و شاه راه مدينه به مكه را پيش گرفت. به آن حضرت گفتند
از بيراهه برويد كه دشمنان شما را تعقيب نكنند. همچنان كه ابن زبير از بيراهه رفته
است. امام فرمود: «به خدا سوگند! از اين راه، جدا نمىشوم تا خداوند هر چه بخواهد مقدّر كند».[74]
شيخ صدوق مىنويسد: بيست و يك نفر از اهل بيت، هنگام خروج امام حسين(ع) از
مدينه، او را همراهى مىكردند.[75]
ملاقات عبداللّه مطيع با امام(ع) در راه مكه
عبداللّه مطيع از مكه باز مىگشت، در بين راه با امام حسين(ع) ملاقات كرد، و از سر
خيرخواهى گفت: «اگر خواستى از مكه به شهر ديگرى بروى، هرگز به كوفه نزديك مشو.
كوفه، شهرى شوم و نافرخنده است. در آن شهر پدرت را كشتند و برادرت را خوار كردند،
بر او نيزه زدند كه نزديك بود زندگانى را بدرود گويد. در شهر مكه اقامت گزين. تو سرور
جهان عرب هستى. اهل حجاز هيچ كس را با تو برابر نمىشمارند و جز تو كسى را شايسته
نمىدانند، در مكه بمان و شيعيانت را دعوت كن كه نزد تو خواهند شتافت. به خداسوگند! اگر تو هلاك شوى، بعد از تو، بنده و خوار خواهيم شد.[76]
[1]. عبرات المصطفين فى مقتل الحسين، محمد باقر محمودى، ج 1 ص 6،
[2]. شيخ طوسى، الفهرست، ص 63-62؛ محمد تقى تسترى، قاموس الرجال، ج 2، ص 162 – 163
[3]. سيد حسن مدرسى طباطبائى، ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى، ترجمه، سيد على قرائى و رسول جعفريان، ص 125، كتابخانه تخصصى تاريخ اسلام و ايران، 1383، قم
[4]. رجال نجاشى، ج 1 ص 315، شماره 330
[5]. وقعة الطف، ص 7
[6]. رسول جعفريان تاريخ سياسى اسلام، سيره رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم ص 86، دفتر نشر الهادى، قم 1378، چاپ دوم
[7]. هشام بن محمد كلبى، الاصنام، ترحمه سيد محمدرضا جلالى نائينى، چاپ دوم، نشر نو، 1364شمسى، ص 31
[8]. وقعة الطف، ص 8.
[9]. همان، ص 10.
[10]. مقدمه جمل من انساب الاشراف، ج 1.
[11]. رسول جعفريان، ك تاملى در نهضت عاشورا، ص 24.
[12]. فرانتس روزنتال، تاريخنگارى در اسلام، ترجمه دكتر اسدالله آزاد، ج 1، ص 157.
[13]. حكاية المختار فى اخذ الثار، ص 2، 10، 22.
[14]. تأملى در نهضت عاشورا، ص 32-31.
[15] . احمد بن يحيى بلاذرى، جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 366.
[16] . محمدبن محمد بن نعمان شيخ مفيد، الارشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد، ج 2، ص 32.
[17] . جعده، خواهرزاده علىع، مادرش ام هانى، دختر ابوطالب، در زمان پيامبر خدا(ص) متولد شد. در كوفه مىزيست. در جنگ صفين كنار دايى خود اميرمؤمنان(ع) حماسهها آفريد و با قدرت و ايمان از آن حضرت دفاع كرد. (ر.ك: تنقيح المقال، ج 1، ص 211)
[18] . احمد بن داود دينورى، الاخبار الطّوال، ص 221.
[19] . ر.ك: جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 366.
[20] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 366.
[21] . اخبار الطّوال، ص 221 و 222.
[22] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 366 و 367.
[23] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 367.
[24] . عبداللّه بن مسلم ابن قتيبه دينورى، الامامه و السياسه، ج 1، ص 155-157.؛ جمل مِن انساب الاشراف، ج 5،ص 128-130، ابى جعفر، محمد بن حسن طوسى، اختيار معرقة الرجال (معروف به رجال كشى)، روايت 99، ص
49-51.
[25] . اختيار معرفه الرجال، (رجال كشى، ص 51-52.
[26] . حجر از ياران برجسته و از فرماندهان به نام اميرمؤمنانع در جنگ صفين و نهروان بود. مستجاب الدّعوه و از
برجستگان اصحاب پيامبر به شمار مىرفت. وى به همراه فرزند و يارانش در سال 51 ه. به دستور معاويه در «مرج عذرا» نزديكى دمشق به شهادت رسيد. (يوسف بن عبداللّه عبدالبرّ، الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ج 1، ص 329-331.
[27] . عمرو بن حمق، صحابى پيامبرص و از ياران با وفاى امام على(ع) بود. در سه جنگ جمل، صفين و نهروان حضورى فعال داشت، پس از شهادت اميرمؤمنان(ع)، به همراه حجر بود. پس از شهادت حجر از كوفه به موصل گريخت. و به غارى پناه برد. مارى او را گزيد و از دنيا رفت. حاكم موصل سرش را براى معاويه فرستاد. اين نخستين سرى بود كه در اسلام از شهرى به شهر ديگر حمل گرديد. (الاستيعاب، ج 3، ص 1174).
[28] . محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك تاريخ طبرى، ج 4، ص 163-164 و عزالدين محمد بن محمد
شيبانى(ابن اثير)، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 444.
[29] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 208، 224-225.
[30] . كامل ابن اثير، ج 3، ص 506.
[31] . كامل ابن اثير، ج 3، ص 508.
[32] . همان، احمد بن عبدالوهّاب نويرى، نهاية الأرب فى فنون الادب، ج 20، ص 355-356.
[33] . احمد بن اعثم كوفى ابن اعثم، الفتوح، ج 4، ص 240-241.
[34] . نهاية الادب، ج 20، ص 358.
[35] . الامامه و السياسه، ج1، ص 163-164.
[36] . الكامل، ج 3، ص 511 و نهاية الأرَب، ج 20، ص 359.
[37] . فاِنّ هذا لطاغية قد صنع بنا و بشيعتنا ما علمتم و رأيتم و شهدتم و بلغكم، و انى اريد ان اسألكم عن شئ فانِ
صدقت فصّدقونى و ان كذبتُ فكذبونى و اسمعوا مقالتى، و اكتبوا قولى، ثم ارجعوا الى امصاركم و قبائلكم و من ائتمنتموه مِن الناس و وتقتم به فادعوه الى ما تعلمون مِن حقنا فانّا نخاف ان يدرس هذا الحق و يذهب و يغلب و اللّه متم نوره ولو كره الكافرون، و ما ترك شيئا مما انزل اللّه فى القرآن فيهم الاّ تلاه و فسرّه و لا شيئا مماقاله رسولاللّه فى ابيه و امه و نفسه و اهلبيته الا رواه … سپس به حديث غدير اشاره مىنمايد. عبدالحسين احمد امينى(علامه امينى الغدير، ج 1، ص 243).
[38] . الفتوح، ج 4، ص 332.
[39] . جمل من انساب الاشراف، ج 5، ص 161.
[40] . همان، ص 162.
[41] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 240، برخى مدت خلافت او را، نوزده سال و نيم، ذكر كردهاند تاريخ خليفه ابن خياط، ص
143.
[42] . جمل من انساب الاشراف، ج 5، ص 162.
[43] . احمد بن ابى يعقوب يعقوبى تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 241.
[44] . جمل من انساب الاشراف، ج 5، ص 299، 2143.
[45] . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 241. بلاذرى مىنويسد: يزيد به عامل و فرماندار خود در مدينه نوشت: «از حسين بن
على و عبداللّه بن زبير بيعت بگير، و با آن دو با شدت عمل كن و سستى نورز» جمل من انساب الاشراف، ج 5، ص 2157.
[46] . مروان حكم، پسر عموى عثمان، از هواداران خط اموى و از مخالفان سرسخت اميرمؤمنانع و اهلبيت(ع) بود او
و پدرش به زبان پيامبر(ص) لعنت شدند. او مدتى كاتب عثمان بود و بعد از معاوية بن يزيد به حكومت رسيد و در سال 65 ه . به هلاكت رسيد.(تاريخ دمشق الكبير، ج 60، ص 200، 213، 214 و 237).
[47] . اخبار الطوال، ص 227.
[48] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 250-251 و عبدالرحمن بن على ابن جوزى، المنتظم فى تاريخ الامم و الملوك، ج 5،
ص 323.
[49] . اخبار الطوال، ص 277 ؛ همان، ص 251 و المنتظم، ص 323، همان.
[50] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 251؛ المنتظم، ج 5، ص 323 و كامل، ج 4، ص 15.
[51] . همان، و ارشاد، ج 2، ص 33.
[52] . ايها الأمير انّا اهل بيت النبوة و معدن الرّسالة و مختلف الملائكة و محل الرّحمة و بنا فتحاللّه و بنا ختم و يزيد
رجل فاسق، شارب خمر قاتل النفّس المحرّمة، مُعْلِنٌ بالفسق، و مثلى لا يبايع لِمِثله… موفق بن احمد خوارزمى، مقتل الحسين(ع، ج 1، ص 267 و نجم الدين جعفر بن محمد (ابن نماحلى)، مثير الاحزان، ص 24).
[53] . محمد بن على بن بابويه قمى، امالى صدوق، ص 130.
[54] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 252؛ ارشاد، ج 2، ص 33-34 و الكامل، ج 4، ص 15-16.
[55] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 269.
[56] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 254 و الكامل ج 4، ص 18.
[57] . امالى صدوق، ص 130.
[58] . اللّهم اِنّى اُحِبّ الْمعَروف وَ انُكر المنُكر و انّى اَسألك يا ذاالجلال و الإكرام بحقّ هذا القبر و مَن فيه اِلاّ اخْتَرْتَ لى
من امرى ما هُولك رضىً و لِرسولك رضى. (مقتل خوارزمى، ج 1، ص 270.
[59] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 271.
[60] . جعفر بن محمد قولويه قمى، كامل الزيارات، ص 195.
[61] . على بن موسى سيد ابن طاووس، لهوف، ص11-12.
[62] . لهوف، ص 13-14.
[63] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 253؛ ارشاد، ج 2، ص 34-35؛ كامل، ج 4، ص 16-17 و نهاية الأرب، ج 20، ص
380-381.
[64] . مقتل خوارزى، ج 1، ص 272-273.
[65] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 253 و على بن حسن ابن عساكر، تاريخ دمشق الكبير، ج 14، ص 201.
[66] . ام سلمه، همسر گرامى پيامبرص، زنى خردمند، از سابقين به اسلام و از مهاجران به حبشه مىباشد. شويش
ابوسلمه در جنگ احد به شهادت رسيد. او قبل از جنگ احزاب به همسرى رسول خدا(ص) در آمد و سرپرستى فاطمه زهراء(س) را برعهده گرفت، چون حسين به دنيا آمد عهده دار نگهدارى او شد. (بحارالأنوار، ج 43، ص 245).
[67] . بحارالانوار، ج 44، ص 331-332.
[68] . همان.
[69] . عبدالحسين امينىعلامه امينى، سيرتنا و سنتّنا، ص 142.
[70] . واِنّى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا ولا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدىع اريدان آمر
بالمعروف و أنهى عن المنكر و اسير بسيرة جدّى و ابى على بن ابيطالب.
[71] . الفتوح، ج 5، ص 33-34 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 273.
[72] . جمل مِن انساب الاشراف، 5، ص 317؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 253 و الارشاد، ج 2، ص 34.
[73] . پس [موسى] از شهر خارج شد در حالى كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهاى؛ عرض كرد: «پروردگارا! مرا از
اين قوم ظالم رهايى بخش.» قصص، آيه 21 (تاريخ طبرى، ج 4، ص 254 و الارشاد، ج 2، ص 35).
[74] . الارشاد، ج 2، ص 35. ابن اعثم اين پيشنهاد را به مسلم بن عقيل نسبت مىدهد. الفتوح، ج 5، ص 34-35.
[75] . امالى، ص 131.
[76] . ابوعلى مسكويه رازى، تجارب الامم، ج 2، ص 38-39؛ المنتظم، ج 5، ص 327؛ الكامل، ج 4، ص 19 و نهاية
الارب، ج 20، ص 384-385.
فصل دوّم:امام حسين عليهالسلام در مكّه
ورود كاروان حسينى به مكه
كاروان حسينى در شب جمعه سوّم شعبان (روز تولد امام حسين«ع») وارد مكه شد.
امام به هنگام ورود به شهر مكه، اين آيه را تلاوت كرد:
وَ لَمَّا تَوَّجهَ تِلْقاءَ مَدْين قالَ عَسى رَبّى اَنْ يَهديِنى سواء السَّبيل[1] [2] و اين همان سخنى
بود كه موسىبن عمران هنگام خروج از مصر به سوى مدين بر زبان جارى ساخت. ابا
عبداللّه در مكه، در منزلى متعلّق به عباس بن عبدالمطلب اقامت كرد.[3] دينورى نوشته
است: آن حضرت در شعب على وارد شد.[4] ولى بين اين دو نقل منافاتى نيست. چون خانه
عباس در شعب على واقع شده بود.
اقامت امام حسين(ع) در مكه چهار ماه و پنج روز يعنى ماه شعبان، رمضان، شوال،
ذىالقعده تا هشتم ذىالحجه طول كشيد.[5] مردمان آن ديار و زائران عمره و اهل ديگر
جاها به حضور آن حضرت شرفياب مىشدند و كسب فيض مىكردند. عبداللّه بن زبير كه
قبل از امام به مكه آمده و در جوار كعبه اقامت گزيده بود، خدمت امام مىرسيد، به
سخنان ايشان گوش مىسپرد. ولى نگران بود و حضور امام حسين(ع) را در مكه
برنمىتافت. چون مىدانست مردم او را بر هر كس ديگر ترجيح مىدهند و با وجود امام،
كسى با عبداللّه بن زبير بيعت نخواهد كرد.[6]
نامه امام به مردم بصره
امام حسين(ع) در مدت اقامت خويش در مكه، علاوه بر روشنگرى مردمانى كه به
زيارتش مشرف مىشدند، نامههايى نيز به سران و بزرگان قوم در ديگر شهرها فرستاد و
آنان را به حق دعوت كرد. در آن عصر قلمرو شام در انحصار امويان بود. و شيعيان عمدتا
در كوفه و بصره و بخشى هم در يمن مىزيستند. يمن به علت دورى مسافت از مركزيت
دنياى اسلام، مورد توجه نبود، ولى دو شهر كوفه و بصره مورد توجه قرار داشت.
شهر بصره همانند شهر كوفه داراى پيشينه يارى اميرمؤمنان(ع) بود، و شمار شيعيان
در اين شهر قابل توجه مىنمود. مردم شهر بصره برخلاف كوفيان، نامهاى به امام
حسين(ع) ننوشتند و شايد اين مسأله به خاطر جو اختناق و پليسى بود كه توسط
عبيداللّه بن زياد، حاكم مستبد و شرور بصره، در آن شهر سايه افكنده بود، ولى طبق نقل
طبرى تحرك و جنبوجوشى نسبى در شيعيان بصره بهوجود آمده بود. در پى كسب خبر
از وضع كوفيان، شيعيان بصره در خانه ماريه، دختر منقذ يا سعد كه از طايفه عبدالقيس و
از شيعيان على(ع) بود ـ گرد آمدند و در مورد وضعيت جارى و سياسى روز به گفتگو و
تبادل نظر پرداختند. خانه ماريه مركز اجتماع و رفت و آمد شيعيان شده بود.[7]
امام حسين(ع) نامهاى به اخماس بصره[8] و برخى بزرگان، توسط غلام خويش
سليمان، فرستاد.
«مالك بن مسمع بكرى»، «احنف بن قيس»، «منذر بن جارود»، «مسعود بن عمرو»،
«قيس بن هيثم»، «عمرو بن عبيداللّه بن معمر و «يزيد بن مسعود نهشلى» كسانى بودند كه
نامه آن حضرت را دريافت كردند.
خلاصه نامه امام(ع) چنين بود.
اما بعد، خداوند محمد(ص) را از ميان بندگانش به نبوت برگزيد و او را به پيامبرى
خويش گرامى داشت؛ و به رسالت رساند، و آن گاه وى را نزد خويش برد. آن
حضرت نسبت به بندگان خدا خيرخواه بود و مأموريت خويش را ابلاغ كرد. ما
خاندان، جانشينان و وارثان اوئيم و شايستهترين افراد در ميان مردم هستيم. امّا
مردم براى اين كار، ديگرى را به جاى ما برگزيدند و ما به خاطر پرهيز از تفرقه و نيز
حفظ سلامت امّت، بدان رضايت داديم. در صورتى كه مىدانستيم ما استحقاق
خلافت را داريم نه كسى كه خلافت را به دست گرفته است.
من پيكم را همراه اين نامه به سوى شما مىفرستم و شما را به كتاب خدا و
سنّت پيامبرش دعوت مىكنم. همانا سنّت از ميان رفته و بدعت زنده شدهاست،
چنانچه سخنم را بشنويد و از دستورات من اطاعت كنيد، شما را به راه راست
هدايت مىكنم».[9]
نامه امام حسين(ع) به بزرگان بصره رسيد ولى به جز يزيد بن مسعود كسى به دعوت
امام لبيك نگفت بلكه منذر بن جارود از ترس اين كه ممكن است فرستادن نامه فريبى از
سوى عبيداللّه زياد باشد ـ و نامه از امام حسين(ع) نباشد ـ نامه و پيك آن حضرت را
تحويل ابن زياد داد و او را از قضايا آگاه ساخت! ابن زياد نيز شب صبحى كه مىخواست به
دستور يزيد، به كوفه حركت كند، دستور داد، سليمان (پيك امام) را گردن زده به شهادت
رساندند.[10]
علت واكنش منفى سران بصره، شايد به خاطر گرايش آنان به بنىاميه بود و يا
برخوردارى از ضعف ايمان و سستى عقيده.[11]
البته افراد و بزرگانى نيز در بصره به منزلت اهل بيت واقف و دوستدار آنان بودند و در
يارى امام حسين(ع) هيچ ترديدى به خود راه ندادند.
ابن نما در كتاب ميثرالاحزان «يزيد بن مسعود نهشلى» (از بزرگان بصره) را نام مىبرد
كه نامه امام حسين(ع) را دريافت كرده بود. او پس از دريافت نامه، قبيله بنى تميم، بنى
حنظله و بنى سعد را گردآورد و به بنى حنظله خطاب كرد: «معاويه مُرد و درهاى ستم و
گناه شكسته شد و پايههاى ظلم متزلزل گشت. او براى فرزندش يزيد بيعت گرفت، با اين
تصور كه پايههاى خلافت را (در خاندان خويش) استوار سازد. يزيد كه آشكارا شراب
مىنوشد، و از هيچ كار زشتىابا ندارد، ادعاى خلافت بر مسلمانان را دارد. بى آنكه مردم
از اين كار رضايت داشته باشند. او مردى سبك عقل و فرومايه است و از حق چيزى
نمىداند. به خدا سوگند! جهاد و مبارزه با يزيد در راه دين، از جهاد با مشركان برتر است.
اين حسين بن على است، فرزند رسول خدا(ص)، داراى شرافت و اصالت و فضائلى كه
قابل توصيف نيست. او داراى دانشى بىپايان است و كسى سزاوارتر از او به خلافت، يافت
نمىشود. داراى سابقهاى درخشان و مبارزهاى چشمگير كسى كه عطوفت، بزرگوارى و
مهربانى او زبانزد خاص وعام است.
اين نامهاى كه وى فرستاد حجت را بر شما تمام ساخته است. از نور حق روى برمتابيد
كه در ظلمت گرفتار شده در گرداب باطل غرق خواهيد شد.»
از اين رو بنى حنظله، حمايت بىدريغ خود را اعلام داشتند و گفتند: «ما تو را با
شمشيرهاى خود يارى مىدهيم و بدنهاى خود را سپر تو مىكنيم» دو قبيله بنى عامر و
بنى سعد نيز آمادگى خود را اعلام كردند.
يزيد بن مسعود ضمن نامهاى كه به امام نوشت، آمادگى خود و طايفهاش را در يارى
امام(ع) چنين اعلام كرد:
«نامه شما به من رسيد. از من دعوت نمودى كه تحت فرمان تو در آيم، و به فوز عظيم
يارى تو نائل گردم. همانا خداوند زمين را از انسانهاى نيكوكار و راهنمايان رستگارى تهى
نخواهد كرد، امروز شما حجت خدا بر مردم و امانتالهى در روى زمين و شاخهاى از
درخت زيتون احمدى هستيد كه اصل آن پيامبر و شاخهاش شمائيد و زمينه پيروزى
شما فراهم آمده، قبيله بنى تميم همانند شترانى تشنه در پيروى از شما درنگ نخواهند
كرد. فبيله بنى سعد نيز مطيع و آماده ورود شما هستند. من، چون باران تند بهارى
دلهاى آنان را از كينه و حقد زدودهام.» چون نامه يزيد بن مسعود به امام رسيد حضرت
درباره وى دعا كرد و گفت[12]: خداوند در روز هراس (قيامت) ترا ايمن دارد و به تو عزّت
بخشد و در روزى كه تشنگى بيداد مىكند، سيرابت نمايد.
يزيد بن مسعود خود را آماده حركت كرد تا به كاروان حسينى ملحق شود كه خبر
شهادت امام به وى رسيد كه به شدت متأثر شد.[13] يكى ديگر از اشراف بصره و دوستداران
و شيعيان اهلبيت، يزيد بن نبيط از طايفه عبدالقيس بود.
او، داراى ده فرزند بود به آنان گفت: كدام يك از شما آمادگى داريد كه همراه من براى
يارى حسين(ع) رويم؟ دو نفر از آنان به نامهاى عبداللّه و عبيداللّه، اعلام آمادگى نمودند،
يزيد بن نبيط به همراه آن دو با وجود مراقبت و كنترل شديد مأموران ابن زياد ـ نسبت به
ورود و خروج افراد به بصره ـ، خود را به امام حسين(ع) رساندند و همراه آن حضرت آمدند
تا در كربلا با دو فرزندش به شهادت رسيد.[14]
آگاهى مردم كوفه از قيام امام حسين(ع) و ارسال نامه
چون مردم كوفه (شيعيان) از مرگ معاويه و حركت امام حسين(ع) به سوى مكه با
خبر شدند و در يافتند امام حسين(ع) با يزيد بيعت نكردهاست. در منزل سليمان بن
صرد خزاعى اجتماع كردند. سليمان گزارشى از امتناع امام از بيعت با يزيد و حركت او به
مكه به شيعيان ارائه داد آنگاه خطاب به آنان گفت:
«اى مردم! شما شيعيان او و پدرش هستيد، اگر براين باوريد كه او را يارى مىدهيد
و با دشمنش مبارزه مىكنيد، به او نامه بنويسيد، و اگر بيم سستى و ضعف
مىدهيد، اين مرد [امام] را فريب ندهيد و جانش را به خطر نيفكنيد.»
همه گفتند: «با دشمنش پيكار مىكنيم و در راهش جان مىدهيم.»[15]
آنگاه سليمان بن صرد، مسيّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد، حبيب بن مظاهر، و ديگر
شيعيان براى امام نامه نوستند[16] و از وى براى آمدن به كوفه دعوت كردند. پاى هر نامه
امضاى يك تا چهار نفر بود.[17] دهم ماه مبارك رمضان نامه شيعيان كوفه توسط دو پيك به
نام: عبداللّه بن مسمع و عبداللّه بن وال به دست امام حسين(ع) رسيد، دو روز بعد قيس
بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبداللّه ارحبى و عمارة بن عبد(عبيد) السلولى
مأموريت يافتند حدود يكصد و پنجاه نامه به امام برسانند. دو روز بعد مجددا شيعيان
كوفه نامهاى به وسيله هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبداللّه حنفى به سوى اباعبداللّه
ارسال نمودند.[18] تعداد نامهها آنقدر زياد بود كه برخى تعداد آنها را دوازده هزار
شمردهاند.گاهى در يك روز ششصد نامه از كوفه فرستاد مىشد.[19] و برخى چون دينورى
نوشتهكه تعداد نامههايى كه به امام حسين(ع) نوشتهشد، به اندازه دو خرجين مىشد.[20]
محتواى نامهها
نامهها حكايت از نياز مردمى داشت كه از ظلم و ستم معاويه به تنگ آمده، انتظار
رهبرى عادل را مىكشيدند. آنان به امام(ع) نوشتند: همه جا سبز شده، ميوهها رسيده،
چاهها پر آب گشته، لشكرى آماده حمايت از شماست.[21]
متن نامه سليمان بن صرد و مسيّب بن نجبه و رفاعة بن شدّاد و حبيب بن مظاهر و
تعدادى از شيعيان چنين است:
به: حسين بن على
از سليمان بن صرد و…
درود بر تو باد. سپاس خدايى كه جز او خدايى نيست. اما بعد. سپاس خدا را كه دشمن
جبّار تو را هلاك كرد. دشمنى كه براين امّت تاخت و به ناحق بركرسى خلافت نشست،
ثروت مردم را به تاراج برد. نيكان را كشت و اشرار را ميدان داد. و مال خدا را دستمايه
ستمگران و توانگران و اشراف ساخت. لعن خدا بر او باد همچنانكه قوم ثمود را لعن كرد.
اينك ما امامى نداريم. به سوى ما بيا، شايد خداوند به وسيله شما ما را بر سفره حقّ
همدل كند. نعمان بن بشير [حاكم كوفه] در دارالامارة است. به نماز جمعه و نماز عيدش
حاضر نمىشويم. اگر خبر يابيم كه به سوى ما روان شدهاى، از شهر بيرونش مىكنيم و او
را به شام مىفرستيم. انشاءاللّه. درود و رحمت خداوند بر تو باد».[22]
آخرين نامههايى كه توسط هانى و سعيد به دست امام حسين(ع) رسيد، چنين
مضمونى داشتند:
«به سوى عراق شتاب كن، كه مردم در انتظار قدوم شمايند و جز به شما به كسى دل
نبستهاند، پس شتاب كن.»[23]
پاسخ امام حسين(ع) به كوفيان
امام حسين(ع) در پاسخ انبوه نامههاى كوفيان، يك پاسخ نوشت:
از حسين بن على به گروهى از مؤمنان و مسلمانان! امّا بعد، هانى و سعيد آخرين
پيك شما، نامههايتان را به من رساندند. از آنچه نوشته بوديد، با خبر شدم. نوشته
بوديد: «امام و پيشوايى نداريم به سوى ما بشتاب، شايد خداوند به وسيله تو ما را
به راه حق و حقيقت هدايت كند» برادر و پسر عمويم [مسلم بن عقيل] را كه مورد
اعتماد من است به سوى شما مىفرستم. اگر او نظر خردمندان و دانايان شما را در
تأييد سخنانتان، براى من نوشت به زودى به سوى شما خواهم آمد[24] انشاءاللّه. به
جانم سوگند! كسوت امام و پيشوايى زيبنده كسى است كه به كتاب خدا، در ميان
مردم حكم كند و به دادگسترى و عدالت به پاخيزد، و به دين حق زندگى كند و
خود را وقف رضاى الهى نمايد، و السّلام.[25]
امام(ع) مسلم بن عقيل را فراخواند (و او را در جريان نامههاى كوفيان و دعوت آنان
قرار داد) و پاسخنامه را به وى سپرد و او را راهى كوفه كرد. و او را به تقوا و پرهيزكارى
سفارش نمود و فرمود: مأموريت خويش را از دشمن مخفى بدار، با مردم مدارا كن، اگر
مردم را طبق آنچه در نامههايشان نوشتند، آماده و صادق يافتى، مرا خبر كن تا به سوى
شما بشتابم.[26]
همچنين به وى فرمود: «به زودى خداوند متعال آنچه را مىخواهد و برايت
مىپسندد، انجام خواهد داد. اميدوارم كه من و تو در مرتبت و منزلت شهيدان قرار
گيريم،[27] با يارى خداوند به سوى كوفه حركت كن و چون به كوفه رسيدى نزد موثّقترين
اهالى منزل نما.[28]
مسلم بن عقيل ابتدا رهسپار مدينه شد، به مسجد پيامبر(ص) رفته نماز گذارد، آنگاه
با بستگان خويش خداحافظى كرد و با دو نفر راهنما از طايفه قيس، رهسپار كوفه شد. در
اين سفر، قيس بن مسهر صيداوى، عمارة بن عبداللّه سلولى و دو فرزندان شداد ارحبى
(به نامهاى عبداللّه و عبدالرحمن) وى را همراهى مىكردند.[29] آنان از بيراهه حركت
كردندوروز پنجم شوال وارد كوفه شدند، و خروجشان از مكه نيمه ماه مبارك رمضانبود.[30]
پيشنهاد سرشناسان و خواص مكه
امام حسين(ع) در مدت اقامت خويش در مكه با تعدادى از بزرگان و سرشناسان و
روشنفكران ديدار و گفتگو كرد. هر يك به فراخور مشرب و گرايش تفكرى خويش، به آن
حضرت پيشنهاد و ايدهاى را مطرح مىكرد. اين روشنفكران و خواص با همه تفاوتهايى
كه با هم داشتند، در يك موضوع با هم مشترك و تفاهم داشتند، به اينكه: بهدست گرفتن
حكومت و امنيت و عافيت دنيوى، رستگارى و پيروزى است، اما قتل و گرفتارى و آوارگى
و تحمل مشكلات در مسير دين خدا، زيان و شكست است، عافيتطلبى و مصلحت
انديشى زائيده اين طرز تفكّر مىباشد و همين تلّقى از جهان بينى موجب شده بود كه
اين افراد با ناديده گرفتن افول ارزشهاى الهى و سنت پيامبر(ص)، از يارى امام
حسين(ع) باز مانند و اگر هم پيشنهادى مطرح مىكنند، خاستگاه دنيوى و
مصلحتانديشى را به دنبال دارد. نكته قابل توجه اينكه سالار شهيدان در برخورد با اين
ظاهر بينان و مصلحت انديشان با توجه به سطح فكر و ميزان خرد و آگاهى و اعتقاد آنان،
رفتار مىكرد و پاسخ آنان را مىگفت. مثلاً پاسخى كه به محمدبن حنفيه و عبداللّه بن
عباس داده با پاسخى كه به عبداللّه فرزند عمر و عبداللّه فرزند زبير و… داده كاملاً متفاوت
مىباشد. البته برخى از آنان، افرادى خيرانديش و دلسوز بودند كه در انتخاب راه، دچار
اشتباه شده بودند.
پيشنهاد عبداللّه بن عباس
ابن عباس نزد امام حسين(ع) آمد و گفت: ميان مردم شايعه شده كه آهنگ عراق
دارى! امام فرمود: «آرى، به خواست خداوند همين روزها حركت خواهم كرد.
ابن عباس گفت: به خدا پناه مىبرم از اين تصميمى كه گرفتهايد! اگر نزد مردمى
مىروى كه حاكمشان را كشته، اداره شهرشان را خود به دست گرفته و از دشمن خود
كناره گرفتهاند، اقدام تو شايسته و به مصلحت است. ولى چنانچه پيش مردمى مىروى
كه تو را دعوت كردهاند، ولى اميرشان بر اريكه قدرت است و كار گزارنش از سرزمينشان
خراج مىستاند، بدان كه تو را به جنگ و مبارزه دعوت كردهاند.[31] در مكه بمان، اگر از رفتن
ناگريزى به يمن برو كه شيعيان پدرت در آنجا مىباشند و مردم (حكومتى) به تو
دسترسى نخواهند داشت، و در آنجا دژ خواهى داشت.
امام (ع) فرمود: «پسر عمو! سوگند به خداوند! مىدانم كه از راه خيرخواهى و دلسوزى
و مهربانى اين چنين پيشنهاد دادى؛ ولى از رفتن به عراق گريزى نيست».
ابن عباس با شنيدن اين سخن دريافت كه آن حضرت بر تصميم خود جدّى است، از
اين رو گفت: «حال كه تصميم براين سفر گرفتهاى، زنان و كودكان را همراه نبر، چون
مىترسم تو را در پيش چشم آنان به قتل برسانند».[32]
پيشنهاد محمد بن حنفيه
محمد بن حنفيه كه براى حج و زيارت اباعبدالله الحسين (ع) به مكه آمده بود. نزد
امام حسين(ع) شتافت. شنيده بود كه امام(ع) آماده رفتن به عراق شده است. او در
آخرين شبى كه فرداى آن امام حسين(ع) مكه را ترك گفت خدمت امام(ع) رسيد و گفت:
برادرم! مردم كوفه همانانى هستند كه تو خيانت آنان را نسبت به پدر و برادرت
ديدهاى، از آن مىترسم كه بر تو نيز خيانت كنند. بهتر است در همين شهر بمانى،
تو در حرم الهى از همه عزيزتر و بلند مرتبهترى و مورد احترام همه مردم
مىباشى.
امام: بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه ناگهانى و غافلگيرانه مرا در حرم بكشد و من
سبب شوم كه حرمت خانه خدا ريخته شود.
ابن حنفيه: اگر از اين بيمدارى به يمن يا جايى ديگر برو. در آنجا در امان
خواهى بود و دست كسى به تو نرسد.
امام: در مورد پيشنهادت مىانديشم.
سحرگاهان كاروان حسينى راه افتاد، اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد،
سراسيمه خود را به كاروان رساند، افسار شتر امام را گرفت و گفت: برادر! مگر قول
ندادى كه درباره گفتههايم بيندشى؟
بلى
پس چرا با اين شتاب از مكه بيرون مىروى؟
چون از تو جدا شدم، رسول خدا(ص) را در خواب ديدم، فرمود: حسين(ع)! حركت
كن! خداوند مىخواهد تو را كشته بيند! (فانّ اللّه شاء ان يراك قتيلاً)
اناللّه و اناللّه راجعون. پس چرا زنان و كودكان را همراه مىبرى؟
پيامبر به من فرمود: خداوند مىخواهد آنان را اسير ببيند! (و قد شاءاللّه اَن
يراهُنّ سبايا) آنگاه بر محمد درود فرستاد و حركت كرد.[33]
موضع عبداللّه بن عمر
موضع فرزند عمر بن خطاب با ديگران و مصلحت انديشان متفاوت بود. وى با اصل
قيام امام حسين(ع) مخالف بود. و از حضرتش مىخواست با يزيد بيعت كند و همچون
دوران معاويه شكيبايى ورزد. او خدمت امام(ع) رسيد و گفت: اباعبداللّه! خدايت رحمت
كند، از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست پرواكن. تو نسبت به دشمنى و ستم اين
خاندان بر خودت آگاهى. مردم، اين مرد (يزيد) را به حكومت برگزيدهاند، من ايمن
نيستم از اين كه مردم به خاطر زر و سيم به او بگروند و تو را بكشند، و شمار بسيارى در راه
تو كشته شوند. من از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: «حسين كشته مىشود، چنانچه
او را بكشند و از او دست بكشند و يارىاش ندهند، خداوند نيز تا روز قيامت آنان را رها و
بيچاره خواهد كرد». من به شما پيشنهاد مىكنم، كه شما نيز همانند مردم با او صلح كنيد
و همانند دوران معاويه شكيبايى بورزيد»
امام حسين(ع) فرمود: ابا عبدالرحمن! آيا من با يزيد بيعت كنم و با او وارد صلح شوم،
در حالى كه رسول خدا(ص) درباره او و پدرش، گفت آنچه را كه گفت!؟[34]
نصايح دو پهلوى عبداللّه بن زبير
تحمل وجود امام حسين(ع) در مكه مكرمه براى ابن زبير بسيار دشوار بود. او كه از
همان آغاز، تصميم داشت مكه را پايگاهى براى شورش برضد بنىاميه قرار دهد و در
صورت پيروزى، همان را مركز اداره حكومت خويش برگزيند، دوست مىداشت مكه
از هر نوع رقيب و مزاحمى خالى باشد. ولى تا زمانى كه شخصيتى چون اباعبداللّه
الحسين(ع) در شهر مكه مىباشد، مردم ابن زبير را به هيچ مىانگارند و به او توجهى
نمىكنند.
به همين دليل، با حضور امام حسين(ع) در مكه، زمين با تمام فراخى براى ابن زبير
تنگ مىنمود و گلويش را مىفشرد. ليكن به ناچار تظاهر به همراهى با آن حضرت
مىكرد. امّا در باطن مىخواست، امام(ع) هر چه زودتر مكه را ترك كند. ابن زبير حضور
امام(ع) رسيد و گفت: اى فرزند رسول خدا! نمىدانم چرا مردم ما را رها كرده از ما دست
كشيدهاند و حال آنكه ما فرزندان مهاجران و اولوالامر هستيم. شما مىخواهى چكار كنى؟
امام حسين(ع) فرمود: «مىخواهم به كوفه بروم. شيعيان و بزرگان شهر كوفه به من
نامه نوشتهاند و من از خداوند طلبخير مىكنم.»
عبداللّه بن زبير گفت: اگر من در عراق شيعيانى مانند شما داشتم، آن سرزمين را به هر
نقطه ديگرى ترجيح مىدادم.» سپس از بيم آن كه مبادا متّهم شود گفت: «ولى چنانچه
در حجاز بمانيد و در مكه اقامت كنيد و پيشوايى مردم را بر عهده گيريد، ما نيز با تو بيعت
مىكنيم و در حد امكان از پشتيبانى و همانديشى با تو خوددارى نخواهيم كرد.»
امام(ع) فرمود: پدرم به من خبر داد به واسطه قوچى در مكه، احترام و حرمت حرم
خدا شكسته خواهد شد و من نمىخواهم آن قوچ باشم.[35] به خدا سوگند! اگر يك وجب
دورتر از مكه كشته شوم بهتر از اين است كه يك وجب در داخل آن به قتل برسم. اگر در
سوراخ يكى از خزندگان باشم، بيرونم مىكشند تا كار خود را انجام دهند. به خدا سوگند!
به من تعدّى مىكنند، چنانچه يهود به روز شنبه تعدّى و از حدّ خود تجاوز كردند.[36]
بعد از رفتن ابن زبير امام حسين(ع)، به اطرافيان فرمود: او به من مىگويد: كبوترى از
كبوتران حرم باشم. ولى چنانچه كشته شوم در حالى كه ميان من و حرم دو وجب فاصله
باشد، دوستتر مىدارم تا اينكه در يك وجبى آن كشته شوم. چنانچه در بيابان طف
(كربلا) كشته شوم، دوستتر مىدارم از آن كه در حرم كشته شوم،[37] او (گر چه به ظاهر به
بودن من در مكه علاقهنشان مىدهد ولى) بيش از هر كس به بيرون رفتن من از مكه
علاقهمند مىباشد. زيرا مىداند با وجود من كسى به او توجهى نخواهد كرد.[38]
پيشنهاد عمر بن عبدالرحمن مخزومى
عمر بن عبدالرحمن از بزرگان قريش، چون شنيد امام حسين(ع) آماده رفتن به عراق
است، نزد آن حضرت شتافت و گفت: شنيدهام كه مىخواهى به عراق بروى. من از رفتن
تو به عراق بيمناكم. تو به شهرى مىروى كه كارگزاران و اميرانش در آن حاضرند و
بيتالمال را در اختيار دارند، مردم نيز بنده درهم و دينارند. از آن بيم دارم كه همان
كسانى كه به تو وعده يارى دادهاند و تو نزد آنان از دشمنت محبوبترى با تو به جنگ در
آيند.
امام فرمود: اى پسر عمو! خدابه تو پاداش خير دهد. به خدا سوگند، مىدانم كه براى
خير خواهى آمدهاى و خردمندانه سخن مىگويى، هر چه مقدر باشد همان مىشود،
خواه به نظرت عمل بكنم يا عمل نكنم، و تو نزد من ستودهترين مشاور و خير خواهترين
خيرخواهانى.[39]
علىرغم روشنگرىهاى امام حسين در مكه، بزرگان و خواص از همراهى با آن
حضرت باز ماندند. يا به دليل ترس از حاكمان بى رحم بنىاميّه و يا به دليل ديگر.
طرح ترور امام(ع) در مكّه
پس از آن كه توطئه حاكمان بنىاميّه جهت دستگيرى و يا شهادت امام حسين(ع)
در شهر مدينه نافرجام ماند، نقشه ترور يا دستگيرى امام(ع) را در مكّه كشيدند كه با
هوشيارى امام(ع) خنثى شد. اسناد ذيل اشاره به اين موضوع است.
اباعبداللّه(ع) در مورد علت ترك مكّه به برادرش محمد حنفيه فرمود:
«برادرم، بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه بطور ناگهانى مرا در حرم (مسجدالحرام)
بكشد؛ و من كسى باشم كه به وسيله او حرمت اين خانه شكسته شود.»[40]
همچنين در مسير به سوى كربلا به فرزدق فرمود: «اگر شتاب نمىورزيدم، دستگير
مىشدم.»[41] يزيد، عمرو بن سعيد بن عاص را امير الحاج كرد و به او سفارش نمود: «حسين
را هر كجا يافت ترور كند.»[42]
مسلم بن عقيل[43] در كوفه
مسلم بن عقيل ابتداء در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى ـ كه از بزرگان كوفه و
دوستداران اهلبيت (ع) بود ـ منزل كرد.[44] و بعد به خانه هانى منتقل شد.
چون شيعيان از ورود نماينده امام حسين(ع) به كوفه آگاه شدند، گروه گروه به ديدار
وى مىشتافتند. حضرت مسلم نامه اباعبداللّه را برايشان قرائت مىكرد و آنان اشك
مىريختند و به عنوان بيعت، با مسلم بن عقيل دست مىدادند.
تعدادى كه با مسلم بن عقيل بيعت كردند به هيجده هزار نفر مىرسيدند.[45] عابس
شاكرى، حبيب بن مظاهر و سعيد بن عبداللّه حنفى (از شهداء كربلا) در اين ديدارها به پا
خاستند و طى سخنانى علاقه و وفادارى خويش را اعلام داشتند.[46]
نامه مسلم به امام حسين(ع)
حضرت مسلم بيست و چند شب[47] قبل از شهادت خود، نامهاى به امام حسين(ع)
نوشت:
«امّا بعد، راهنمابه خويشاوندانش دروغ نمىگويد، همه اهل كوفه با تو هستند.
هيجده هزار نفر از آنان با من بيعت كردهاند، همين كه نامهام را خواندى با شتاب
حركت كن. و السلام عليكم و رحمهاللّه و بركاته»[48]
واكنش حاكم كوفه
نعمان بن بشير، والى كوفه، در واكنش به ورود مسلم بن عقيل به كوفه و بيعت مردم با
او به مسجد جامع رفت و خطاب به مردم كوفه گفت:
اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و از فتنه و تفرقه بپرهيزيد كه موجب ريخته شدن
خونها و غارت اموال مىشود. با كسى كه با من نستيزد نمىجنگم. و شما را به
جان يكديگر نمىافكنم. و كسى را به صرف اتّهام بازداشت نمىكنم. ولى اگر با من
دشمن شويد و پيمان بكشنيد و با يزيد مخالفت ورزيد، به خدا سوگند با شما
خواهم جنگيد، هر چند كسى از شما ياريم ندهد. اميدوارم كسانى كه حق را
مىشناسند، بيش از كسانى باشند كه به سوى باطل مىروند![49]
امويان و سرسپردگان حكومت اموى كه از همراهى مردم كوفه با مسلم بن عقيل به
خشم آمده بودند و خود را با چالشى جدّى روبهرو مىديدند و با آگاهى و تجربهاى كه از
ويژگى روحى كوفيان داشتند، تنها گزينه بيرون آمدن از اين بحران را، بيدادگرى و
خشنونت مىدانستند. و چون نعمان بن بشير در برخورد با حوادث از خود ضعف و
سستى نشان داد با احساس نواميدى از وى طى گزارشهايى به حكومت مركزى از يزيد
خواستند هر چه زودتر نعمان را بركنار كند و حاكم ستمگر ديگرى را به جاى او بگمارد تا
با سركوب كوفيان اوضاع را آرام سازد.
عبداللّه بن مسلم، عمارة بن وليد و عمر بن سعد ابى وقاص از سرسپردگان حكومت
اموى، واكنش نعمان را نسبت به مسلم ناتوان وضعيف ارزيابى كردند و سهلانگارى او را
برنمىتافتند. هر كدام جداگانه به يزيد گزارش دادند و درخواست كردند: «در صورت نياز به
كوفه، مردى مقتدر و با اراده به كوفه بفرستد.[50]
عزل حاكم كوفه
چون نامهها به دست يزيد رسيد با سِرْجون، مشورت كرد و نظر او را جويا شد، يزيد، به
پيشنهاد «سِرجون»[51] عبيداللّهبن زياد را به ولايت كوفه برگزيد. معاويه قبل از مرگش حكم
ابن زياد را براى ولايت كوفه نوشته بود ولى به او ابلاغ نشده بود. سِرجون كه مىدانست
يزيد از عبيداللّه كينهها به دل دارد، نامه را نشان او نداده بود، ولى بعد از نشان دادن فرمان
معاويه به او گفت: اين نظر معاويه در مورد عبيداللّه است (كوفه سراسر آشوب است. اگر
مىخواهى مخالفان سركوب شوند) حكومت كوفه و بصره را به ابن زياد بسپار.
يزيد فرمان ولايت كوفه را توسط مسلم بن عمرو باهلى به بصره براى عبيداللّه ابن زياد
فرستاد و به او نوشت: در رفتن به كوفه بشتاب، مسلم بن عقيل را دستگير كن، او را بكش
يا تبعيد نما.[52]
حركت عبيداللّه بن زياد به سوى كوفه
ابن زياد پس از دريافت فرمان ولايت كوفه به سرعت آماده شد. او براى مردم بصره
سخن گفت، آنان را تهديد كرد و برادرش عثمان بن زياد را به جاى خود معرفى نمود و
قبل از حركت دستور داد: «سليمان، پيك امام حسين(ع) به اشراف بصره را به دار
بياويزند.»[53] ابن زياد به همراه تعدادى از سران و بزرگان[54] بصره و افرادى كه خود انتخاب
كرده بود بصره را به قصد كوفه ترك كرد. او چنان با سرعت راه مىپيمود كه به افتادن
همراهانش توجه نداشت، شريك بن اعور كه از شيعيان على بود و عبداللّه بن حارث، براى
تأخير افكندن ورود ابن زياد به كوفه و رسيدن امام حسين(ع) به كوفه پيش از ابن زياد،
خود را بر زمين انداختند، ولى ابن زياد (از بيم آن كه مبادا حسين بن على(ع) قبل از او به
كوفه برسد) به هيچكدام توجهى نكرد. چون به قادسيه رسيد، غلامش، مهران، نيز از
حركت باز ايستاد. عبيداللّه به او گفت: اگر مقاومت كنى تا به قصر (كوفه) برسى صدهزار
(درهم) نزد من دارى. گفت: به خدا نمىتوانم. ابن زياد او را رها كرد و به راه خود ادامه داد.[55]
نيرنگ ابن زياد هنگام ورود به كوفه
ابن زياد عمامهاى سياه بر سر نهاده و صورت خود را پوشانده وارد كوفه شد.[56] مردم
كوفه كه چشم به راه امام حسين(ع) بودند و شنيده بودند كه او به سوى كوفه در حركت
است، به تصور اينكه او حسين بن على است، بر او سلام مىكردند و مىگفتند: «درود بر
فرزند پيامبر(ص)، خوش آمديد، صفا آورديد».[57]
ابن زياد از اين سخنان ناراحت شد و به خشم آمد.[58] عبيداللّه زياد جرأت ورود آشكار و
آزادانه به كوفه را نداشت. كوفه به هم ريخته بود. و مردم در انتظار قدوم امام حسين(ع)
بودند. و از مسؤولان بنىاميه دل خوشى نداشتند. از اين رو ابن زياد بايد با لباس مبدّل،
پنهانى و ناشناخته وارد كوفه شود و مردم را به اشتباه بيندازد.
ابن زياد در ميان جمعيت به در كاخ رسيد، نعمان، حاكم كوفه به تصور اينكه او حسين
بن على است، در را به روى او و همراهانش بست. برخى همراهان فرياد زدند در را باز كن،
ولى او نپذيرفت. از پنجره دارالعماره فرياد زد: تو را به خدا سوگند از كاخ دور شو، امانتى را
كه به من سپردهاند تسليم تو نخواهم كرد، و هرگز تمايل به جنگ با تو را ندارم».
ابن زياد نزديكتر شد و گفت: «در بگشا، خدا كارت را نگشايد كه شبت به درازا كشيد»
مردى كه پشت سرش بود، اين سخن را شنيد و او را شناخت، فرياد زد: «اى مردم! به
خداى يگانه سوگند كه او پسر مرجانه است» نعمان در كاخ را گشود، عبيداللّه نقاب از
صورت برگرفت و وارد كاخ شد و محافظان در را به روى مردم بستند.[59] برخى مورخان
نوشتهاند: مردم به سوى او سنگ ريزه پرتاب كردند و پراكنده شدند.[60]
ارعاب و تهديد
هنوز ابن زياد رنج سفر از تن بيرون نكرده دستور داد نماز جماعت در مسجد بر پا
شود. تا او تصميمهاى بيدادگرانهاش را به گوش مردم برساند. مردم در مسجد جامع شهر
جمع شدند، عبيداللّه زياد به منبر رفت، پس از حمد و ثناى الهى گفت:
اى مردم كوفه! امير مؤمنان (يزيد) مرا به شهر و سرزمينتان گمارده و فرمان داده
كه با ستمديدگانتان به عدالت رفتار كنم و به تهى دستانتان عطا بخشم. با
اشخاص شنوا و فرمان بردارتان نيكى كنم و بر اشخاص دو دل و سركش سخت
بگيرم. من پيرو اويم و فرمانش را ميان شما به اجرا در مىآورم. نسبت به افراد
فرمان بردار چونان پدرى مهربان و نسبت به مخالفان زهرى كشندهام. شمشير و
تازيانهام به روى آن كس كه فرمانم را نشنيده بگيرد، كشيدهام، هر يك از شما بايد
به فكر جان خويش باشد.[61] بدانيد من بىگناه را به جاى گناهكار و مردم حاضر را به
جاى افراد غايب كيفر مىدهم و دوست را به جاى دوست مؤاخذه مىكنم.[62] سخن
مرا به اين مرد هاشمى (مسلم بن عقيل) برسانيد كه از خشم من بپرهيزد.[63]
عبيداللّه زياد از سران و رؤساى قبايل خواست، نام افراد ناشناسى كه وارد شهر
مىشوند را بنويسند، و مخالفان را معرفى نمايند. كه در اين صورت در امان هستند، و بايد
ضمانت كنند كه كسى از طائفه آنان به مخالفت برنخزيد. اگر كسى چنين نكرد، حقوقش
از بيتالمال قطع، خون و جانش مباح مىگردد و در مقابل خانهاش به دار آويخته و يا از شهر تبعيد
مىگردد.[64] بدين ترتيب ابن زياد بر كوفه تسلّط يافت، و سران قبائل را تسليم خود ساخت.
انتقال مسلم از خانه مختار به خانه هانى
چون مسلم بن عقيل از آمدن ابن زياد به كوفه و سياستهاى خشن وى آگاه شد و بيم
آن را داشت كه قبل از به پايان رساندن مأموريتش، توسط ابن زياد دستگير شود،
(پنهانى) از خانه مختار به منزل هانى بن عروه[65] رفت.[66]
عدم اقدام مسلم به ترور ابن زياد
شريك بن اعور از شيعيان امير مؤمنان(ع) به همراه ابن زياد از بصره به كوفه آمده بود.
هانى بزرگ قبيله مراد و از اشراف كوفه، نزد او رفت و او را به خانهاش آورد. شريك، هانى را
به همراهى و پشتيبانى مسلم تشويق مىنمود.[67] عبيداللّه بن زياد دوبار به منزل هانى
رفت. يك بار كه هانى بيمار شد به عيادت او رفت، و بار دوم نيز كه شريك بيمار شدهبود به
عيادت او شتافت. عمارة بن عبداللّه سلولى ـ پيك امام حسين(ع) به كوفه همراه قيس ـ
خيلى مايل بود از اين فرصت به دست آمده ابن زياد، را ترور كرده و از ميان بردارد. ولى
هانى موافق نبود. گفت: «دوست ندارم ابن زياد كه مهمان من است در خانهام كشته شود.»
ولى شريك بن اعور چنين فكر نمىكرد. او موافق ترور ابن زياد بود. به مسلم بن عقيل
پيشنهاد داد: امشب ابن زياد به عيادت من مىآيد، وقتى وارد شد و در كنار بسترم
نشست، او را غافلگير كرده بكش و زمام امور را به دست بگير، مطمئن باش كسى با تو
مخالفت نخواهد كرد. من كه بهبود يافتم به بصره رفته مردم را همراه تو خواهم كرد.[68] ابن
زياد به همراه غلامش وارد شد، و در كنار بستر شريك نشست. شريك پيوسته اين شعر را
مىخواند تا شايد مسلم از پس پرده بيرون آيد و كار را يكسره كند.
ما تنتظرون بسلمى عند فرصتها
فقد وفى وُدّها و استو سق الصّرم
اينك كه فرصت به دست آمده چرا به سلمى مهلت مىدهيد. او به پيمان خويش وفا
كرده و هنگام آن فرارسيده است، ابن زياد به هانى روكرد و گفت: او هذيان مىگويد! هانى:
بلى او از صبح تا حال اين شعر را مىخواند.[69] مهران غلام عبيداللّه، به رفتار شريك
مشكوك شد، دست او را فشرد و او را از معركه رها ساخت.[70] وقتى ابن زياد رفت، شريك با
برآشفتگى به مسلم گفت: چرا او را ترور نكردى؟
مسلم پاسخ داد: دو چيز مرا از اين عمل بازداشت: اوّل آن كه هانى خوش نداشت، ابن
زياد در خانه او كشته شود، دوّم آن كه از رسول خدا(ص) چنين روايت شدهاست:
اِنّ الايمانَ قَيْدَ الفتك و لا يَفْتِكَ مؤمنٌ
ايمان مهار حيله و مكر است و مؤمن اهل مكر و حيله نيست.
شريك: اگر او را مىكشتى، فردى منافق و فاسق و فاجر را به هلاكت رسانده بودى.[71]
شريك بن اعور سه روز بعد از عيادت ابن زياد از وى، رحلت كرد. ابن زياد بر او نماز
خواند. پس از شهادت مسلم و هانى به ابن زياد گفتند: سخنانى كه شريك هنگام بيمارى
مىگفت، مسلم را به كشتن تو تحريك مىكرد. عبيداللّه گفت: به خدا سوگند هرگز بر
جنازه مردم عراق نماز نخواهم خواند. و اگر قبر زياد در كوفه نبود، قبر شريك را
مىشكافتم و او را بيرون مىآوردم.[72] (او از اين ترس داشت كه كوفيان نيز جسد پدرش را
از قبر بيرون بياورند)
در جستجوى مسلم بن عقيل
مسلم بن عقيل از خانه مختار به خانه هانى پناه برده بود. شيعيان پنهانى با وى در
تماس بودند و با وى بيعت مىكردند. و هيجده هزار تن در پنهانى با وى بيت كردند.[73] و
يكديگر را به پنهان كارى سفارش مىكردند.[74] ابن زياد تمام تلاش خود را براى يافتن
مسلم، رهبر انقلاب كوفه به كار گرفته بود. دست به حيلهاى كار آمد زد، غلام خود معقل را
فراخواند، سه هزار درهم به او داد و گفت: «با ياران مسلم ارتباط برقرار كن و اين سه هزار
درهم را به آنان بده و بگو اين را براى جنگ با دشمنانشان استفاده كنند، و چنين وانمود
كن كه از آنان هستى، چون چنين كنى به تو اعتماد و اطمينان خواهند كرد و كار و
اخبارشان را از تو پنهان نخواهند كرد، آنگاه بامداد و پسين نزدشان باش تا جايگاه مسلم
را بيابى و نزد او بروى.» معقل به مسجد بزرگ كوفه شتافت، شنيد عدهاى مىگويند: اين
مرد (مسلم بن عوسجه) براى حسين بيعت مىگيرد. او در كنار مسلم ـ كه در حال نماز بود
ـ قرار گرفت، و چون نمازش تمام شد، گفت: «اى بنده خدا من از اهل شام هستم كه
خداوند دوستى اهلبيت و دوستى دوستداران او را به من ارزانى داشتهاست. و در حالى
كه خود را به گريه زده بود گفت: «مىخواهم اين سه هزار درهم را به نماينده امام
حسين(ع) برسانم. من از برادران شمايم، به من اعتماد كنيد و اگر بخواهى مىتوانى پيش
از ديدار با او از من بيعت بگيرى.
مسلم بن عوسجه گفت: خداى را سپاسگزارم، ولى نمىخواهم مردم مرا بشناسند،
چون از قدرت اين سركش (ابن زياد) بيمناكم.
معقل گفت: جز خير پيش نخواهد آمد، از من بيعت بگير.
مسلم از او بيعت گرفت و پيمان محكمى با وى بست كه خيرانديشى كند و جريان را
پوشيده بدارد. آنگاه چند روزى معقل را به خانه خويش برد تا از مسلم برايش اجازه
ملاقات بگيرد. معقل همراه مردم رفت و آمد مىكرد تا اينكه اجازه ملاقات با مسلم بن
عقيل گرفته شد. مسلم بن عقيل پس از گرفتن بيعت از معقل، از ابو ثمامه صائدى
خواست، آن پول را از معقل بگيرد. ابوثمامه اموال و كمكهاى مردمى را مىگرفت و باآن
سلاح تهيه مىكرد. از شجاعان عرب و شيعه بود. معقل كه به هدف خود رسيده بود،
نخستين كسى بود كه در آن مجلس وارد مىشد و پس از همه بيرون مىرفت. او اطلاعات
مورد نياز عبيداللّه بن زياد را به دست مىآورد و هر شب به او گزارش مىكرد.[75]
دستگيرى هانى
چون ابن زياد مطمئن شد كه مسلم در خانه هانى پنهان است، روزى به اطرافيانش
گفت: چرا هانى را نمىبينم؟! گفتند: بيمار است. گفت: ولى شنيدم بهبودى يافته و بر در
خانهاش مىنشيند! آنگاه محمد بن اشعث، اسماءبن خارجه، عمرو بن حجاج زبيدى ـ پدر
خانم هانى ـ را مأموريت داد تا هانى را نزد او آورند. و از آنان خواست: «با هانى ديدار كنيد و
از او بخواهيد كه از اداى حق ما كوتاهى نكند، دوست ندارم انسان بزرگى چون او نزد ما
تباه شود.»
آنان به خانه هانى رفتند و پيام ابن زياد را رساندند. او اظهار بيمارى كرد، ولى با اصرار
او را سوگند دادند تا همراه آنان شود. هانى آماده، سوار بر استر شد تا به نزديك كاخ رسيد،
در آنجا شمهاى از اوضاع را احساس كرد، به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: اى
برادرزاده، به خدا سوگند من از اين مرد بيمناكم!
گفت: اى عمو، دليلى براى ترس تو نمىبينم، چيزى به دلت راه نده ـ ولى او
نمىدانست چرا ابن زياد هانى را خواسته است! ـ در حالى كه عدهاى نزد عبيداللّه بودند،
هانى وارد كاخ شد. چون در مقابل عبيداللّه قرار گرفت، ابن زياد گفت: «با پاى خويش به
سوى مرگ آمد! من زنده ماندن او را مىخواهم و او آهنگ كشتن مرا دارد!»
هانى: اين چه رفتارى است، اى امير؟
ابن زياد: پسر عروه بس است! اين چه بازى است كه در خانهات راه انداختهاى؟ مسلم
بن عقيل را جا دادهاى و براى او سلاح و مرد جنگى گرد مىآورى و گمان كردى اينها بر
من پوشيده مىماند؟
هانى: مسلم پيش من نيست.
ابن زياد: چرا: هست. و چون گفت و گوى آن دو بالا گرفت، ابن زياد معقل (جاسوس
خود) را فراخواند. آيا او را مىشناسى؟ گفت: آرى.
هانى دانست كه معقل جاسوس ابن زياد بوده و همه اخبار را به او گزارش
مىكردهاست. هانى گفت: «به خدا سوگند! من مسلم را دعوت نكردم. آنگاه واقعه را
آنچنان كه بود تعريف كرد و افزود: اكنون مىروم او را از خانهام بيرون مىكنم. و پيمانى
استوار با تو مىبندم كه باز گردم.» ابن زياد گفت: به خدا سوگند! از من جدا نخواهى شد
مگر آن كه او را بياورى و تحويل بدهى!
هانى گفت: به خدا سوگند: هرگز نخواهم آورد، آيا مهمانم را بياورم كه تو او را بكشى؟
چون مسلم بن عمرو باهلى لجاجت هانى را ديد او را به كنارى كشيد و به او گفت: اى
هانى، خود را به كشتن نده و براى قبيلهات گرفتارى درست مكن، مسلم را تسليم آنها كن!
هانى گفت: به خدا سوگند، تحويل دادن او مايه ننگ من است، او ميهمان من است.
اگر تنها بودم او را تحويل نمىدادم تا در راه او كشته شوم چه برسد كه بازوان نيرومند و
يارانى فراوان دارم.
ابن زياد: او را نزد من آوريد، آنگاه به هانى گفت: يا او را نزد من مىآورى يا گردنت را مىزنم.
هانى: در آن صورت شمشيرهاى فراوانى پيرامون كاخت خواهند درخشيد!
ابن زياد: آيا مرا به برق شمشير مىترسانى؟ آنگاه با چوبدستى آن قدر به سر و صورت
هانى زد كه بينىاش شكست و خون بر صورت و محاسنش جارى گشت و چوبدستى
شكست، و او را به زمين كشيدند و به اتاقى افكندند و در آن را بستند، ابن زياد دستور داد
بر او نگهبان بگمارند.
حسان بن اسماء به ابن زياد گفت: به ما دستور دادى او را نزد تو آورديم و تو با او
چنين كردى؟ ابن زياد دستور داد: او را نيز كتك زدند. محمد بن اشعث گفت: ما به آنچه
امير بپسندد، خوشنوديم، چه به سود ما باشد يا به زيان ما چون امير بزرگ ماست.[76]
چون خبر دستگيرى و شايعه كشته شدن هانى به قبيله مذحج رسيد، آنان كه
جمعيت زيادى بودند به فرماندهى عمروبن حجاج، كاخ ابن زياد را به محاصره گرفتند.
ابن زياد رو به شريح قاضى كرد وگفت: «برو با رئيس اينان ديدار كن، آنگاه برو به آنها بگو
كه او زندهاست و كشته نشده است» شريح قاضى ابتدا، به ديدار هانى رفت و حال و وضع
هانى را ديد، از نزد او بيرون شد و به قبيله، وى اعلان كرد: «ابن زياد به من گفت: پيش او
بروم، رفتم و او را ديدم. به من گفت: به شما بگويم او زنده است! و كشته شدن وى دروغ
است.» ولى شريح حرفهاى هانى را به مردم نگفت. عمرو بن حجاج بدون تأمل در سخن
شريح و يا درخواست ديدار هانى، گفت: اگر او زنده است، خداى را شكر، و آنگاه
بازگشتند.[77] سرانجام پس از شهادت مسلم بن عقيل، هانى بن عروه را از زندان بيرون
آوردند، ابتدا ابن زياد به محمد بن اشعث وعده داد كه از ريختن خون او در گذرد، ولى
خيلى زود نظرش عوض شد، دستور داد او را به بازار گوسفند فروشها برده و به شهادت
برسانند. وقتى به وى گفته شد، گردنت را پيش آر، او گفت: در اين مورد سخاوت به خرج
نمىدهم و تو را در كشتن خود كمك نخواهم كرد. و گفت: بازگشت به سوى خداست،
خدايا به سوى رحمت و رضوان تو روى مىآورم.[78]
و برخى نوشتهاند چون ابن زياد دانست كه هواداران هانى پراكنده شدهاند، دستور داد
كه او را به بازار بردهفروشان برده گردش را بزنند.[79]
قيام مسلم بن عقيل
پس از دستگيرى هانى، مسلم بن عقيل در روز سهشنبه هشتم ذىحجه[80] بيعت
كنندگان را فراخواند، آنان را سازماندهى كرد و قصر عبيداللّه را به محاصره در آورد.
عبدالرحمن بن كريز كندى را به فرماندهى قبيله كنده و ربيعه، مسلم بن عوسجه را
فرمانده قبيله مذحج و اسد، ابو ثمامه صيداوى را فرمانده قبيله تميم و همدان، عباس بن
جعدة بن هبيره را به فرماندهى قريش و انصار گمارد. ابن زياد با شنيدن خبر محاصره كاخ
دستور داد دربهاى كاخ را بستند و از پشت بام نگهبانان با تير و نيزه مىكوشيدند از
نزديك شدن مردم به قصر جلوگيرى كنند.
عبيداللّه كه به شدّت دچار رعب و وحشت شده بود، بزرگان و اشراف را كه در كاخ نزد او
بودند فراخواند، و دستور داد: «مردم را از گرد مسلم پراكنده سازيد. آنان را وعده و وعيد
دهيد، فرمانبرداران را وعده كرامت و نافرمانان را از كيفر بترسانيد و بگوئيد، سپاه شام به
سوى آنان در راه است!»
كثير بن شهاب، محمد بن اشعث، قعقاع بن شور، شبث بن ربعى، حجار بن ابجر و
شمر بن ذىالجوشن رفتند و به دستورات ابن زياد عمل كردند.
مردم چون سخنان آنان را شنيدند، كمكم از لشكر مسلم خود را كنار كشيدند، هر كس
دست پسر، برادر و اقوام خويش را مىگرفت و از صحنه بيرون مىبرد، زنها دست
فرزندان و همسران خود را مىگرفتند و به همراه خود مىبردند. چون شب فرارسيد،
مسلم بن عقيل نماز را در مسجد خواند، و از آن لشكر عظيم تنها سى نفر با او باقى مانده
بودند، مسلم پياده راه قبيله كنده را پيش گرفت، آن سى تن نيز پس از كمى راهپيمايى،
مسلم را رها كردند. حتى كسى باقى نمانده بود كه راه را به او نشان دهد.[81]
بازرسى خانه به خانه براى دستگيرى مسلم
مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند. ابن زياد پس از حصول اطمينان از اين خبر و
خالى شدن مسجد (كه متصل به دارالاماره بود) از ياران مسلم، فرمان داد همه به مسجد
بروند و به عمروبن نافع گفت: فرياد بزند، هر كس از شرطهها، مهتران، سران قبايل و
جنگجويان كه در مسجد نماز (عشاء) نخواند، از پناه حكومت بيرون است. ساعتى
نگذشت كه مسجد پر از مردم شد. ابن زياد نماز عشاء را اقامه كرد و به منبر رفت و گفت:
«همانگونه كه ديديد پسر عقيل راه اختلاف را پيش گرفت، هر كسى كه وى را در خانهاش
بيابم از پناه خداوند بيرون است و هر كس او را بياورد سربهايش از آن اوست… اى حصين
بن نمير، (رئيس شهربانى كوفه) مادرت به عزايت بنشيند، تمام راههاى خروجى را ببند،
حق دارى همه خانههاى كوفه را بازرسى كنى…»[82]
حضرت مسلم تنها و سرگردان در غربت كوچههاى شهر كوفه به خانه زنى از شيعيان
به نام «طوعه» راه يافت[83]. از طريق بلال فرزند طوعه خبر مخفيگاه مسلم به گوش ابن زياد
رسيد. او نيز محمد بن اشعث را به فرماندهى هفتاد نفر، براى دستگيرى مسلم، راهى
خانه طوعه كرد. آنان خانه را به محاصره در آوردند، مسلم بن عقيل براى نبرد با آنان آماده
شد. به هنگامه نبرد اين رجز را مىخواند: «به خدا سوگند! كشته نخواهم شد مگر آزاده و
سر فراز». او شجاعانه به صفوف نيروهاى ابن زياد حمله مىبرد و سخت مىجنگيد.
نيروهاى ابن زياد كه توان مقابله با آن حضرت را نداشتند، از پشت بامها به سوى او سنگ
پرتاب مىكردند و بر سر او آتش مىريختند. سرانجام چون مسلم را زخمى كردند و توان
رزمى او را ضعيف نمودند، توانستند، او را به اسارت در آورند.[84] مسلم پس از اسير شدن
كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد، و گريست. يكى از فرماندهان ابن زياد گفت: كسى
همانند تو با اين هدف مهم كه نبايد گريه كند! آنجناب فرمود: من براى خود نمىگريم،
بلكه براى حسين و آل او و اهل بيتم كه به سوى من در حركتند مىگريم.[85]
مسلم را با دستان بسته[86] نزد ابن زياد بردند. عبيداللّه زياد با تندى با وى چنين سخن
گفت: «بر پيشوايت!(يزيد) خروج كردى و ميان مسلمانان تفرقه افكندى و فتنه كردى!»
مسلم بن عقيل در پاسخ فرمود: «اى پسر زياد! دروغ گفتى. معاويه و فرزندش يزيد
ميان مسلمانان تفرقه انداختند و تو و پدرت فتنه گريد. اميدوارم به دست بدترين افراد به
شهادت برسم».[87]
ابن زياد به بكير بن حمران دستور داد، مسلم را بالاى كاخ برده به شهادت برساند. او
نيز آن حضرت را بالاى قصر برد، سر از بدن او جدا كرد، آنگاه سر و بدن مقدسش را به
پايين پرتاپ كردند. به دستور عبيداللّه بن زياد بدن پاكش را به دار آويختند و سر
مقدسش را به شام براى يزد فرستادند. مسلم در روز هشتم قيام كرد و در روز نهم ذيحجه
به شهادت رسيد.[88]
وصاياى مسلم
مسلم بن عقيل قبل از شهادت سه وصيت به عمر بن سعد كرد و از او خواست به آنها
عمل كند، به او گفت:
1ـ هفتصد درهم بدهكارم، (با فروختن اسب و شمشيرم)[89] آنها را پرداخت كن.
2ـ جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار.
3ـ من به حسين نامه نوشتم و به او گفتم مردم با تو هستند، و فكر مىكنم در حال
حركت به سوى ما باشد، كسى را بفرست تا او را از آمدن به كوفه باز دارد.[90]
عمر بن سعد، ابن زياد را از وصاياى مسلم آگاه ساخت. ابن زياد به او گفت: «امين
خيانت نمىكند، ولى گاه مىشود كه خيانت كار را امين مىپندارند!»
سپس ادامه داد: «مال تو از آن توست، هرگونه كه بخواهى مىتوانى در آن تصرف كنى،
منعى نيست (مىتوانى بدهى مسلم را بپردازى). امّا حسين اگر آهنگ ما نكند، آهنگ او
نكنيم، ولى اگر به سوى ما آيد، او را رها نخواهيم كرد.[91] ليكن جسد او را به تو نمىدهيم تا
دفن كنى! چون او شايسته اين كار نيست، با ما به مخالفت برخاسته و پيكار كرده و در
نابودى ما كوشيده است.[92] در روايتى ديگر او گفت: ما به جسد او كارى نداريم كه با آن چه مىكنند.[93]
شهادت برخى از ياران مسلم در روز قيام
عبدالاعلى كلبى از همراهان مسلم، در روز قيام در محله بنى فتيان كوفه، توسط كثير
بن شهاب دستگير و زندانى شد. پس از شهادت حضرت مسلم او را نزد ابن زياد آوردند،
ابن زياد از او بازجويى كرد و پرسيد: چرا دستگير شدى؟ گفت: آمدم ببينم مردم چه
مىكنند؟ ابن زياد: سوگند ياد مىكنى؟ عبدالاعلى از سوگند خوردن امتناع ورزيد.
عبيداللّه دستور داد او را به ميدان «سبيع» كوفه برده، گردن زدند.[94]
آنگاه عمارة بن صلخب ازدى را كه در روز قيام مسلم، مسلّحانه به يارى وى شتافته
بود، و توسط محمد بن اشعث دستگير و زندانى شده بود آوردند. ابن زياد كه دانست او از
طائفه ازد است، دستور داد در ميدان كوفه گردن زده شود.[95]
موقعيت مختار
مختار مورد اعتماد و وثوق مسلم بن عقيل بود. لذا هنگام ورود به كوفه به خانه مختار
رفت، مختار با مسلم بيعت كرد و مردم را به سوى او دعوت مىنمود. چون شنيد مسلم
قيام كرده، با عدهاى حركت كرد و بعد از غروب آفتاب به باب الفيل رسيد.
هانى بن ابى حيّه وداعى او را ديد پرسيد: چرا به اينجا آمدهاى؟ تو كه با اينان (ابن
زياد) نيستى. با اين وضعيت كه تو را مىبينم، خودت را به كشتن مىدهى. آنگاه با
پيشنهاد و اصرار دوستانش در كنار پرچم «عمرو بن حريث»، از فرماندهان ابن زياد، قرار
گرفت و تا صبح نزد وى به سر برد.[96] چون صبح شد و خورشيد طلوع كرد. ابن زياد اجازه
ورود داد، مختار نيز بر ابن زياد وارد شد. ابن زياد به وى گفت: تو با اين جماعت براى يارى
مسلم بيرون آمدهاى؟ مختار انكار كرد، و گفت: زير پرچم عمرو بن حريث بودم و تا صبح
در آنجا به سر بردم. عمرو نيز سخن او را تأييد كرد. ابن زياد كه از مختار بسيار خشمگين
بود. با چوبدستى به صورت و چشم مختار نواخت. و گفت «به خدا سوگند! اگر شهادت
عمرو بن حريث نبود، گردنت را مىزدم» آنگاه دستور داد او را زندانى كنند. و مختار تا پس
از شهادت امام حسين(ع) در زندان بود.[97]
ابن اثير مىنويسد: از كسانى كه همراه مسلم قيام كردند، مختار و عبداللّه بن حارث بن
نوفل بودند كه دستگير و زندانى شدند.[98]
ابن زياد پس از به شهادت رساندن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و جمعى از ياران
مسلم، كوفه را مسخّر خود ساخت. و سرهاى مقدس مسلم و هانى را طى گزارشى براى
يزيد فرستاد، و از اين پيروزى سرمست بود. يزيد نيز از او ستايش كرد و نوشت: «به من
خبر رسيده حسين عازم عراق است، نگهبانان و ديدهبانان را در مسير او قرار بده و هر كسى را كه به
او سوءظن دارى به زندان افكن و يا به قتل برسان و گزارش كوفه را براى من بنويس.»[99]
از اين پس ابن زياد در انديشه جنگ با امام حسين(ع) بود. از سويى طبق فرمان يزيد،
شيعيان را دستگير و به زندان افكند (همانهايى كه بعدا توابين شدند) و تعدادى را نيز به
شهادت رساند. و دستور داد تمام راههاى ورودى و خروجى كوفه را كنترل كنند، تا مبادا
كسى به امام حسين(ع) ملحق شود. تنها افرادى چون مسلم بن عوسجه، حبيب بن
مظاهر مخفيانه و در تاريكى شب توانستند به دور از چشمان گشتىهاى ابن زياد، با
مشكلات فراوان خود را به امام حسين(ع) برسانند.
از سوى ديگر ابن زياد در تدارك نيروى عظيم براى مقابله با امام حسين(ع) برآمد.
دستور داد يكى از سپاههاى او كه به چهار هزار نفر مىرسيد و براى حفاظت از مرزهاى
ديلم آماده شده بود، براى جنگ با امام حسين(ع) اعزام شود.[100]
حركت امام حسين از مكه
كاروان حسينى پس از 125 روز اقامت در مكه، سرانجام در روز سهشنبه هشتم
ذىحجة سال 60 هجرى، روز ترويه و روزى كه مسلم قيام كرد، از مكه خارج شد. امام،
پيش از خروج از مكه حج را به عمره تبديل كرد و طواف و سعى را انجام داد و به هنگام
حركت از احرام خارج شد.[101] از مكه، نامهاى به اين مضمون به اهل كوفه فرستاد:
… من در روز سهشنبه هشت روز گذشته از ذى حجه، روز ترويه به سوى شما
حركت كردم… .[102]
كاروان حسينى به رهبرى و قافلهسالارى اباعبداللّه الحسين(ع)، كه متشكل بود از
زنان، كودكان (امانتهاى رسول خدا«ص»)، بنى هاشم و تعدادى از مردم كه به امام
حسين(ع) پيوسته بودند، سحرگاهان مكه را به سوى سرنوشت ترك گفت.[103]
فصل چهارم
از مكه تا كربلا
منازل بين راه مكه تا كربلا
مسير كاروان كربلا از مكه تا كربلا، در منازلى كه توقف و استراحت داشته و يا از آنجا
گذر كرده، با اندكى اختلاف در كتابهاى تاريخى عبارت است از:
1ـ ابطح، 2ـ تنعيم، 3ـ صِفاح، 4ـ ذات عرق، 5ـ حاجر بطن الرّمه، 6ـ خُزيميّه، 7ـ زرود،
8ـ ثعلبيه، 9ـ شقوق، 10ـ زباله، 11ـ بطن عقبه، 12ـ اشراف، 13ـ ذوحسم، 14ـ بيضه،
15ـ عُذيب الهجانات، 16ـ قصر بنى مقاتل، 17ـ نينوا، 18ـ كربلا. به وقايع مهمى كه در
برخى منازل پيش آمده اشاره مىكنيم:
امام سجاد(ع) فرمود: حسين(ع) به هيچ منزلى فرود نيامد و كوچ نكرد مگر آن كه از
يحيى بن زكريا و كشته شدن او ياد كرد. روزى فرمود: «از پستى دنيا نزد خداوند همين
بس كه سر بريده يحيى بن زكّريا را براى آدم فاسدى از بنىاسرائيل به ارمغان بردند.»[104]
تعقيب كاروان حسينى در منزل ابطح[105]
عمرو بن سعيد اشدق ـ والى مكه ـ وقتى خبر يافت امام حسين(ع) از مكّه خارج شده
و به سوى عراق در حركت است، تلاش خود را جهت متوقف كردن كاروان و برگرداندن
امام حسين(ع) به مكه آغاز كرد، پاى امام حسين(ع) نبايد به عراق مىرسيد. اين
سياستى بود كه بنىاميّه آن را دنبال مىكرد. والى مكه دو شيوه در پيش گرفت: «آشتى
جويانه» و «نظامى» .
ابتدا به امام حسين(ع) نامه نوشت و به آن حضرت وعده امان، نيكى و جايزه داد. او
قياس باطلى را در ذهن تصوير كرده بود و امام حسين(ع) را با ديگر رهبران مادّى كه در
پى پست و مقام و دنيا هستند اشتباه گرفته بود. فكر مىكرد با وعدههاى دروغين،
مىتواند امام را از اهداف بلند الهى باز دارد و او را زير بيرق بنىاميّه بكشاند.
متن نامه چنين است:
بسماللّه الرحمن الرحين
از عمروبن سعيد به حسين بن على: من از خداوند خواستارم كه تو را از آنچه موجب
نابودى توست منصرف و به راه راست هدايت كند. شنيدهام كه آهنگ عراق دارى. از
تفرقه افكنى به خداوند پناه ببر، زيرا بيم آن دارم كه هلاك گردى. من عبداللّه بن جعفر و
يحيى بن سعيد را نزد تو فرستادم. همراه آنان نزد من بيا كه در امانى و نزد من جايزه
دارى و نيكى خواهى ديد و بىدغدغه خواهى زيست. من خداوند را براين گفتار خويش
گواه و شاهد و ناظر مىگيرم. و السلام عليك.[106]
در اين نامه علاوه بر كلمات وهن و توهينآميز نسبت به ساحت مقدس اباعبداللّه(ع)
چون: «خدا تو را به راه راست هدايت كند، «بيم آن دارم كه هلاك گردى» و…! قيام عليه
نظام ستمگر بنىاميه از گناهان كبيره، اسباب تفرقهافكنى و از ميان بردن وحدت كلمه
امت اسلامى معرفى شده است. و اين همان سلاح تبليغاتى ستم پيشگان عليه مصلحان
و حقطلبان جامعه مىباشد.
عمرو بن سعيد، نامه را توسط برادرش يحيى بن سعيد براى امام فرستاد.[107]
ابا عبداللّه الحسين(ع) چنين پاسخ داد:
«… آن كس كه به سوى خداى ـ عزوجل ـ دعوت مىكند و عمل صالح انجام مىدهد و
مىگويد: كه من از مسلمانانم، باعث تفرقه و انحراف از راه خدا و رسول نمىشود. تو مرا به
امان و نيكى و جايزه دعوت كردهاى! [بدان كه]. بهترين امانها، امان خداوند است؛ و آن
كسى كه در دنيا از خداوند نترسد در روز قيامت از او ايمن نيست. از خداوند مىخواهيم
كه در دنيا ترس خويش را در دلمان جاى دهد تا در روز قيامت سبب امان ما گردد.
چنانچه انگيزه نامهات جايزه و نيكى به من بودهاست، در دنيا و آخرت پاداش نيك
خواهى ديد. و السّلام.»[108]
طبرى در روايت ديگرى اين چنين نقل مىكند: آن گاه كه عبداللّه بن جعفر و يحيى
بن سعيد با امام حسين(ع) ديدار كردند، يحيى نامه را براى امام خواند، و آن دو بازگشتند
و به والى مكه گفتند: نامه را براى او خوانديم و بسيار كوشيدم، ولى او از پذيرفتن آن عذر
خواست! و گفت: «من رسول خدا(ص) را در خواب ديدم، و فرمان يافتم كه اين كار را انجام
دهم، چه به سود من باشد و چه به زيانم.» پرسيدند چه خوابى ديدهاى؟ گفت: «آن را به
هيچ كس نگفتهام و نخواهم گفت تا آن كه پروردگارم را ملاقات كنم.»[109]
چون عمرو بن سعيد از شيوه مصلحتانديشى و وعدههاى دروغين نااميد شد، شيوه
نظامى و خشونت را برگزيد. او يحيى بن سعيد را به همراه گروهى از نظاميان به تعقيب
امام فرستاد. آنان جلوى كاروان را گرفتند. فرمانده نظاميان به امام حسين(ع) گفت: به
كجا مىروى؟ باز گرد و گرنه تو را باز مىگردانم. امام(ع) به گفته او اعتنايى نكرد. آنان
مقاومت كردند، بين دو طرف تازيانه ردّ و بدل شد. و كاروان به دفاع از خود پرداخت. و امام
حسين به راه خود ادامه داد. آنان گفتند اى حسين! آيا از خدا نمىترسى كه از جماعت
جدا شدى و بين امت تفرقه افكندى.!
امام(ع) به آنان فرمود: «لى عملى و لكم عملكم انتم بريئون ممّا اعمل و انا برئي ممّا
تعملون» من بركردار خودم و شما بر كردارتان، شما از كار من بيزاريد و من از آنچه شما
انجام مىدهيد. بيزارم.[110]
نامه عمرو بن سعد به يزيد
والى مدينه، گزارش حركت امام حسين(ع) از مكه به كوفه را براى يزيد بن معاويه به
شام فرستاد چون يزيد از محتواى نامه عمرو آگاه شد اين شعر را خواند:
فَاِنْ لا تَزُرْ قَبْرَ الْعَدوِّ و فَأِنَّهُ
يَزُرْكَ عَدوٌّ اَوْ يَلُومَنَّكَ كاِشحٌ
اگر نزد قبر دشمن نروى واو را زيارت نكنى، او نزد تو خواهد آمد، و يا دشمن، تو را
ملامت كند.[111]
چون امام حسين(ع) به منزل دوم (تنعيم)[112] رسيد، به كاروانى كه از يمن مىآمد و
حامل كالا براى يزيد بن معاويه بود. اين كالاها (روناس، حنا و حلّه) مالياتى بود كه بحير
بن ريسان حميرى حاكم يمن براى يزيد فرستاده بود. امام(ع) كالاها را مصادره كرد و به
ساربان فرمود: شما مختاريد، اگر دوست داريد به همراه ما به عراق بياييد، مزد شما را
كامل پرداخت مىكنيم و با شما با نيكى برخورد مىكنيم. و هر كسى مىخواهد (به يمن)
باز گردد، كرايه او را تا همين جا مىپردازيم.[113] عدهاى با حضرت همراه شدند و عدهاى نيز
بازگشتند.[114] همچنان كه سيدبن طاووس فرمودهاست: امام(ع) به عنوان حاكم برحق الهى
كه از جانب خداوند بر مردم ولايت دارد، اين حق اوست، اموالى كه براى حاكم ستمگرى
چون يزيد هديه برده مىشود، آن را مصادره كند و در مسير الهى مصرف نمايد.[115] البته
برخى چون سيدمهدى آل بحرالعلوم قصه مصادره اموال را قبول ندارد و آن را با مقام و
مناعت طبع امام(ع) مناسب نمىداند.[116]
ملاقات فرزدق با امام در منزل صفاح[117]
كاروان به «صفاح» منزل سوّم رسيد. فرزدق شاعر معروف عرب كه مادرش را به حج
برده بود، به ملاقات امام حسين(ع) شتافت. پس از سلام عرض كرد: آنچه مىخواهيد
خداوند به شما عطا كند. امام فرمود: از مردم عراق بگو. فرزدق گفت: از مرد آگاهى سؤال
كردى. «دلهاى مردم با شما و شمشيرهاى آنان با بنىاميه است. و قضا از آسمان
فرودآيد و هر چه خدا خواهد همان مىشود.»
امام حسين(ع) فرمود: «راست گفتى، كارها همه به دست خداست. و هر روز او را
مشيتى است. اگر تقدير الهى بر وفق مراد ما باشد. نعمتهاى او را سپاس مىگوئيم و براى
اين سپاس بايد از او يارى جست. و اگر قضاى الهى ميان ما و آرزوهايمان فاصله انداخت،
عمل كسى كه خالص است و با تقواى الهى آميخته است نزد خداوند فراموش نخواهد شد.»[118]
ملاقات بشر بن غالب با امام ا… در ذاتِ عِرْق[119]
كاروان حسينى در منزل ذات عرق (منزل چهارم) فرود آمد. در اين منزل امام
حسين(ع) با بشربن غالب از طايفه بنىاسد كه از عراق آمده بود، ملاقات كرد. امام(ع)
پرسيد: مردم عراق (كوفه) را چگونه يافتى؟
او گفت: دلهايشان با شما و شمشيرهايشان با بنىاميه است.
امام فرمود: راست گفتى، اى برادر بنى اسدى. انّ اللّه يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد.
بشر پرسيد: مراد اين آيه: يوم ندعوا كلّ اناس با مامهم [120] (روزى كه هر انسان را با
پيشوايش فرا مىخوانيم) چيست؟
امام فرمود: دو پيشوا مراد است. امام و پيشواى هدايتگر كه مردم را هدايت مىكند. و
امام و پيشواى گمراه كه مردم را گمراه مىكند. كسى كه به دعوت امام هدايتگر پاسخ دهد،
او را به بهشت مىرساند. و كسى كه دعوت امام گمراه را پاسخ گويد، وى را به جهنّم
مىفرستد.[121] و اين قول خداوند عزوجل است. «فريق فى الجنة و فريق فى
السعير»[122]گروهى در بهشتاند و گروهى در جهنم
در ذات عرق بود كه «عون و محمد فرزندان عبداللّه بن جعفر كه نامهاى از پدر در دست
داشتند به كاروان حسينى پيوستند.[123]
چون عبداللّه جعفر از بازگشت امام حسين(ع) نا اميد شد به دو فرزندش عون و محمد
دستور داد همراه امام باشند و در ركابش جهاد كنند. و خود با يحيى بن سعيد به مكه
بازگشت.[124]
سفيران امام حسين(ع)
روز پانزدهم ذىحجه، كاروان حسينى به منزل «حاجر بطن الرّمه»[125] رسيد. امام حسين(ع)
نامهاى براى كوفيان نوشت و به همراه «قيس بن مسهر»[126] به سوى آنان فرستاد.
بسماللّه الرحمن الرحيم
از حسين بن على به برادران مؤمن و مسلمان. درود بر شما. حمد و سپاس خداى يكتا
را كه هيچ الهى جز او نيست. اما بعد، نامه مسلم بن عقيل به دست من رسيد. او از حسن
رأى و تصميم شما و بزرگانتان بريارى كردن ما و طلب حقّ ما، خبر داده بود. از خداوند
بزرگ مىخواهم در حق ما احسان كند و به شما پاداشى بزرگ عطا فرمايد. من روز
سهشنبه هشتم ذىحجه (روز ترويه) از مكه بيرون آمدم و به سوى شما رهسپار شدم،
آنگاه كه پيك من نزد شما رسيد در كار خويش شتاب كنيد، و مقدمات كار را تدارك
ببينيد. در همين روزها من به شما خواهم رسيد، انشاءاللّه والسلام عليكم و رحمهاللّه و بركاته[127]
قيس بن مسهر،[128] جوانى از اشراف كوفه و محبّ اهل بيت، نامه را گرفت و به سوى كوفه
حركت كرد چون به «قادسيه» رسيد، توسط سربازان حُصين بن نمير به اسارت در آمد.[129]
قيس كه به دست مزدوران ابن زياد اسير شد، نامه امام (ع) را پاره پاره نمود تا به دست
ابن زياد نيفتد و از محتوايش آگاه نشود.
مزدوران، قيس بن مسهر و تكههايى از نامه را نزد ابن زياد فرستادند.
عبيداللّه بن زياد: كيستى؟
قيس: مردى از شيعيان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(ع).
ـ چرا نامه را پاره كردى؟
ـ بدين خاطر كه از محتوايش آگاه نگردى؟
ـ نامه از چه كسى و براى چه كسى بود؟
ـ از حسين بن على(ع) به سوى گروهى از اهل كوفه كه نام آنان را نمىدانم. ابن زياد
خشمگين شد، با فرياد گفت: به خدا سوگند! هرگز تو را رها نمىكنم مگر آن كه نام افرادى
كه حسين برايشان نامه نوشته بود بگويى، و يا بالاى منبر رفته حسين و پدر و برادرش را
دشنام دهى! در غير اين صورت تو را از دم تيغ خواهم گذراند! قيس پيشنهاد دوّم را
پذيرفت. ابن زياد كه تصور مىكرد قيس از مرگ ترسيده دستور داد تا مردم كوفه را در
مسجداعظم جمع كنند تا سخنان قيس را در مدح بنىاميه بشوند. قيس بن مسهر بر
منبر رفت. ابتداء حمد و سپاس و ثناى الهى را بجاى آورد و بعد بر پيامبرش و على(ع) و
فرزندانش درود فرستاد. آنگاه ابن زياد و پدرش و سردمداران حكومت بنىاميه را لعن
كرد[130] و با صداى رسا گفت:
اى مردم! حسين بن على بهترين خلق خدا و فرزند فاطمه دختر رسول خداست. من
فرستاده او به سوى شمايم،[131] در حاجر (يكى از منازل بين راه) از او جدا شده نزد شما
آمدم تا پيام او را به شما برسانم. به نداى او لبيك گوئيد.»[132]
چون سخنان قيس به ابن زياد گزارش شد، و او خود را شكست خورده ديد با آتش
خشمى كه بر سراسر وجودش حلقه زده، دستور داد او را بالاى قصر دارالاماره برده به
زيرش افكنند، مأموران دستور ابن زياد را عملى كرده او را از بالاى دارالاماره به زير پرتاب
كردند. و قيس بن مسهر اين چنين به درجه والاى شهادت نائل آمد.[133]
چون در منزل زباله خبر شهادت قيس بن مسهر به امام حسين(ع) رسيد، غم
برسيماى مباركش نشست و در حالى كه اشك از ديدگانش جارى شد. فرمود:
«اللّهم اجعل لَنا وَ لِشيَعتنا مَنْزِلاً كريما عندكَ وَاجْمعَ بَيْننا و ايّاهم فى مستقّرِ رَحْمتك انّك
على كلِّ شىء قدير.[134]
پروردگارا! براى ما و شيعيان ما نزد خودت جايگاهى والا و با كرامت قرار ده، و ما و آنان
را در جوار رحمت خويش جاى ده كه تو بر انجام هر كارى توانايى.
امام حسين(ع) در همين منزل از شهادت عبداللّه بن بقطر، برادر رضاعى[135] خود، آگاه
شد او پيك امام حسين به سوى مسلم بود. در مسير حركت خود از مكه به عراق، وى را به
كوفه فرستاد ولى پيش از انجام مأموريت خود، در قادسيه به دست نيروهاى ابن زياد
دستگير شد.
او به دستور ابن زياد بالاى قصر برده شد تا در منظر عام، بر حسين و پدرش لعن
بفرستد. ولى ابن بقطر از بالاى قصر خطاب به مردم گفت: «اى مردم! من فرستاده حسين
فرزند دختر رسول خدا (ص) هستم، به يارى او براى مبارزه با پسر مرجانه ـ كه لعنت خدا
بر او باد ـ بپا خيزيد». ابن زياد كه چنين ديد فرمان داد او را از بالاى قصر به زمين پرتاب
كنند. عبداللّه در روى زمين در حال جان دادن بود كه مردى آمد و سر از تن او جدا كرد، به
او گفتند: واى بر تو! چرا چنين كردى؟ گفت: مىخواستم او را راحت كنم![136]
ملاقات با عبداللّه بن مُطيع
امام حسين(ع) از منزل بَطْن الرّمه حركت كرد، در بين راه يا منزل «اجفر» با عبداللّه بن
مطيع كه از عراق مىآمد برخورد كرد. يك بار هم بين راه مدينه و مكه با وى ملاقات
داشته است. عبداللّه گفت: اى فرزند رسول خدا(ص) پدر و مادرم فدايت، چه شد كه به
اينجا آمدى؟ و از حرم خدا و حرم جدّت بيرون شدى؟
امام حسين(ع): مردم عراق، پس از مرگ معاويه، به من نامه نوشتند و مرا دعوت
كردند.
ابن مطيع: اى فرزند رسول خدا، مگذار حرمت اسلام از ميان برود، سوگندت مىدهم
كه حرمت قريش و عرب را پاس دارى و اگر آنچه در دست بنىاميه است طلب كنى، تو را
خواهند كشت. و اگر تو را كشتند، پس از تو از هيچكس بيم ندارند. به خدا سوگند! اين
حرمت اسلام و عرب است كه شكسته مىشود. به كوفه نرو و خود را در دسترس بنىاميه
قرار نده.[137]
امام فرمود: جز آنچه خدا مقرر كرده به ما نخواهد رسيد. سپس خدا حافظى كرد و به
راهش ادامه داد.[138]
خُزيْميّه
كاروان حسينى به منزل «خزيّميه»[139] رسيد، و يك شبانه روز در آنجا توقّف كرد.
صبحگاهان زينب كبرى(س) نزد امام شتافت و گفت: اى برادر! مىخواهم از خبرى كه
ديشب شنيدم با خبرت كنم.
ـ آن خبر چيست؟
ـ نيمههاى شب از خيمه بيرون زدم، شنيدم هاتفى مىگويد:
اى چشم! از اشك پرشو، كيست بعد از من براين شهيدان بگريد.قومى كه مرگ آنها را
با خود مىبرد.
ـ اى خواهر! هر چه را خداوند مقرّر فرموده همان خواهد شد.[140]
ملاقات با زهير بن قين[141] در منزل زَرْوَد[142]
در اين منزل نگاه امام حسين(ع) به خيمهاى برافراشته افتاد. پرسيد از كيست؟
گفتند: خيمه زهير بن قين بجلى است. امام(ع) كسى را نزد او فرستاد، و فرمود: به ديدار
ما بيا با تو سخنى داريم. زهير كه از سفرحج بازمىگشت و به كوفه مىرفت، از رفتن نزد
امام خوددارى كرد. ولى همسرش (ديلم يا دلهم) گفت: سبحان اللّه! فرزند پيامبر تو را
مىخواند و تو پاسخش را نمىدهى؟ چه مىشود اگر نزد او بروى و سخنش را شنوى!
زهير از جاى برخاست به سوى امام رفت. طولى نكشيد كه با چهرهاى شاداب و
درخشان بازگشت، گويا سخنان امام آتشى در درونش افروخته بود، دستور داد: خيمهاش
را در كنار خيمه امام(ع) به پا كنند.[143]
سيد بن طاووس مىنويسد: زهير رو به همسرش كرد و گفت: من تصميم گرفتهام
همراه حسين(ع) باشم و جانم را فداى او كنم،[144] تو را طلاق مىدهم زيرا دوست ندارم از
من جز خوبى به تو برسد.[145] سپس او را با مقدارى آذوقه و مال همراه چندتن از
عموزادههايش كرد تا او را به كوفه برسانند. همسر زهير برخاست، گريست و با او وداع كرد
و گفت: خدا يار و مددكار تو باشد و برايت اين سفر را به خير گرداند، از تو مىخواهم در روز
واپسين نزد جدّ حسين(ع) ياد من باشى.[146]
زهير پس از وداع با همسرش روبه همراهان گفت: هر كسى از شما دوست دارد، همراه
من باشد. اعلان كند، والاّ اين آخرين ديدار من با شماست! آنگاه حديثى را نقل كرد: «ما
در «بَلَنْحِرَ»[147] مىجنگيديم، خداوند ما را پيروز كرد و غنايمى به دست آورديم. سلمان
(فارسى) به ما گفت: آيا به اين فتح و گرفتن غنايم خوشحاليد؟ گفتم: آرى، گفت: ولى
زمانى كه سيدجوانان آل محمد(ص) را درك كنيد و در ركاب او و يارى او بخنگيد بيشتر
شاد مىشويد، شما را به خدا مىسپارم.[148]
آگاهى از شهادت مسلم بن عقيل و هانى در ثَعْلَبيه[149]
عبداللّه بن سليم[150] و مُذرى بن مُشْمَعِّل[151] از طايفه بنىاسد پس از انجام مناسك حج با
شتاب خود را به كاروان امام حسين(ع) در منزل «زَرود» رساندند، در اين زمان: مردى از
اهل كوفه در گرد و غبار راه پديدار شد. وقتى چشمش به كاروان حسينى افتاد، راه اصلى
را كج كرد تا با امام ملاقات نكند. امام نيز كمى توقف كرد، گويا در پى اخبار كوفه بود. آن دو
خود را به آن مرد رسانديد، و از او درباره اخبار كوفه پرسيدند. او گفت :
ـ در كوفه بودم كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروة را كشتند و ديدم پاهايشان را گرفته
در بازار مىكشيدند. آن دو نقل مىكنند: خود را به امام حسين(ع) رسانديم، همراه آن
حضرت رفتيم تا شبانگاه در منزل «ثعلبيه» فرود آمد. به محضرش رسيديم، سلام كرديم،
پاسخ سلاممان را گفت: عرض كرديم: رحمت الهى بر شما باد، خبرى داريم، آيا آشكار
بيان كنيم يا سرّى و بطور پنهانى؟
امام (ع) نظر به اصحاب افكند و فرمود: من از اينان چيزى را پنهان نمىكنم:
ـ آن سوارى كه رو به سوى ما مىآمد و راهش را كج كرد، ديديد امام: بلى، مىخواستم
از او گزارش بگيرم، آن مرد از قبيله ما (بنىاسد) است، راستگو و خردمند و با فضيلت
است. او گفت: در كوفه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته و ديده كه جسد آنان را در
بازار مىكشيدند!
امام(ع): اناللّه و انّا اليه راجعون، رحمت خداوند بر آن دو باد. اين كلمات را چند بار
تكرار كرد.
ـ تو را به خدا با خانوادهات از همين جا باز گرد. كه در كوفه ياورى نداريد. از آن بيم
داريم مردم كوفه به دشمنى با شما برخيزند.
امام(ع) نگاهى به فرزندان عقيل افكند و نظرشان را جويا شد. آنان گفتند: به خدا
سوگند! باز نمىگرديم مگر آن كه انتقام او را بگيريم و يا چون برادرمان كشته شويم.
امام(ع) با نگاهى جان سوز فرمود: (لا خير فى العيش بعد هؤلاء) بعد از اينها خيرى
در زندگى دنيا نيست. چون دانستيم آن حضرت عزم رفتن دارد، به وى گفتيم: از خداوند
برايتان طلب نيكى مىكنيم. فرمود: خداوند شما را رحمت كند.[152]
به نقل سيدبن طاووس، امام حسين(ع) پس از شنيدن خبر شهادت مسلم فرمود:
خداوند مسلم را رحمت كند؛ او به سوى رحمت الهى و بهشت رضوان شتافت. او
مسؤوليتى را كه برعهده داشت به خوبى انجام داد، ولى مسؤوليت ما هنوز باقى است.[153]
برخى از اصحاب گفتند: موقعيت شما در كوفه با مسلم فرق مىكند، اگر به كوفه برويد،
مردم از شما استقبال خواهند كرد.. امام سكوت كرد.[154]
ابوهره ازدى از اهالى كوفه در ثعلبيه خدمت امام رسيد، پرسيد: يا بن بنت رسولاللّه!
چه چيزى تو را از حرم خدا و حرم جدّت رسول خدا(ص) بيرون كرد؟
امام(ع): اى اباهرّه! بنى اميّه مالم را بردند صبر كردم، حرمت ما را شكستند، صبر
كردم، و مىخواستند خونم را (در حرم) بريزند، كه از حرم الهى بيرون آمدم. به خدا
سوگند! اى اباهرّه اين گروه باغى و ستمگر مرا خواهند كشت. در آن صورت، خداوند لباس
ذلّت و خوارى برتنشان خواهد پوشاند، و شمشيرهاى تيز برايشان فراهم خواهد كرد.
كسى را برآنان مسلّط خواهد كرد كه خوارشان گرداند، حتى از قوم سبا كه زنى بر آنان
حكومت مىكرد و اموال و خونشان را حلال مىشمرد، ذليلتر خواهند شد.[155]
مردى در منزل ثعلبيه حضور امام حسين(ع) رسيد، سلام كرد، امام پرسيد: از كدام
شهرستانى؟
ـ كوفه.
امام(ع): اى برادر كوفى، به خدا سوگند! اگر تو را در مدينه ملاقات مىكردم اثر جبرئيل
را در خانه خود و نزول او را براى وحى به جدّم به تو نشان مىدادم، اى برادر كوفى! مردم
از سرچشمه علم ما سيراب شدند. آيا آنان مىدانند و ما نمىدانيم! اين غير ممكن است.[156]
پيك محمد بن اشعث به امام حسين (ع) در منزل زُباله[157]
آنگاه كه مسلم بن عقيل به دست مزدوران ابن زياد اسير شد، و به قصر ابن زياد منتقل
شد از محمد بن اشعث فرمانده عمليات خواست خبر شهادت او و بىوفايى و بيعت
شكنى مردم كوفه را به امام حسين(ع) برساند، او نيز اياس بن عثل طائى را مأموريت داد
نامهاى كه خبر از شهادت مسلم وهانى مىداد به امام حسين(ع) برساند. پيك ابن اشعث،
در منزل زباله به امام رسيد و نامه را به وى داد. امامحسين(ع) فرمود: «آنچه مقدّر است
انجام گيرد، كار خويش و تباهى امّت را به خداوند وامىگذاريم».[158]
گر چه خبر شهادت مسلم و هانى در منزل ثعلبيه به امام حسين(ع) رسيده بود. ولى با
پيك ابن اشعث، امام حسين(ع)، به صحّت خبر يقين حاصل كرد.[159] با شنيدن خبر
شهادت آن دو بزرگوار اشك از ديدگان مبارك ابا عبداللّه جارى شد.[160]
همچنين خبر شهادت قيس بن مسهر[161] و عبداللّه بن يقطر (بقطر) دو پيك و سفير
امام(ع) كه به دست ابن زياد به شهادت رسيده بودند. نيز در اين منزل به امام رسيد.[162]
امام حسين(ع) پس از شنيدن خبر شهادت مسلم وهانى و قاصدان خويش در ميان
مردمى كه او را همراهى مىكردند. ايستاد و نامهاى را براى آنان خواند:
بسماللّه الرحمن الرحيم. امّا بعد فانّه قد اَتا ناخبرُ فَضيعٌ! قَتْلُ مُسلم بنِ عَقيل وهانِىُ بن
عروة و عَبْداللّهُ بن يَقْطر و قد خذلَنا شيعَتُنا، فَمَن أَحَبّ مِنْكم الاِنصِرافَ فَلْيَنصَرِف ليس
عليه منّا ذِمام!
به نام خداوند بخشنده مهربان، اما بعد، خبر ناگوارى به ما رسيده است، مسلم بن
عقيل، هانى بن عروه و عبداللّه بن يقطر كشته شدند. شيعيان، ما را تنها و بىياور
گذاشتند. هر كس از شما كه دوست دارد باز گردد مىتواند برود، از جانب ما پيمان و
عهدى بر او نيست.[163]
تصفيه همراهان و پراكنده شدن اعراب از طراف امام
همراهان بىوفا ـ كه نان به نرخ روز مىخورند ـ با شنيدن سخن امام(ع)، از كاروان
حسينى جدا شده از چپ و راست راه بيابان را گرفته پراكنده شدند. تنها كسانى كه از
مدينه همراه امام آمده بودند و اندكى كه در مكه و بين راه به امام حسين(ع) ملحق شده
بودند، باقى ماندند، اين عمل امام(ع) از آن جهت بود كه گروهى از اعراب را كه
مىپنداشتند، عازم شهرى (كوفه) مىشوند كه مردم آن شهر تحت اطاعت امامند، و
منتظر قدوم آن حضرت مىباشند، آگاه كند، و با اعلان خبر شهادت سفير و پيك خويش
معلوم ساخت كه قضيه چيزى ديگرى است، امام (ع) مىخواست همراهانش آگاهانه در
اين مسير قدم بردارند و بدانند كه با مشكلات و شهادت روبهرو هستند.[164]
ابا عبداللّه الحسين(ع) با برداشتن بيعت از مردم و آگاه كردن آنان از چشم انداز آينده و
مشكلاتى كه در مسير وجود دارد، كاروان را غربال كرد، ناخالصها را كنار زد. او
نمىخواست مردم ناآگاهانه در اين كاروان باشند. آن حضرت انسانهاى بصير و آگاه را، كه
جز رضاى پروردگار و اطاعت از حجت خدا چيزى نمىجويند، باخود همراه ساخت.
ناخالصها و دنياطلبها كه احساس خطر كردند، رفتند، تنها خالصها كه به امام(ع)
عشق مىورزيدند ماندند.
امام حسين در منزل بطن عَقَبه[165]
كاروان كربلا از زباله حركت كرد تا به «بطن عقبه» رسيد. در اين منزل امام حسين(ع) با
پيرمردى از طايفه بنى عكرمه ملاقات كرد.[166] پيرمرد پس از سلام (و اطلاع يافتن از
مقصدامام«ع») گفت: لشكريان ابن زياد، از قادسيه تا عذيب را در كنترل خود گرفتهاند»[167]
آنگاه گفت: تو را به خدا سوگند! از اين راه باز گرد. زيرا به استقبال نيزهها و شمشيرها
مىروى.[168] اگر اينان كه به تو نامه نوشتهاند، هزينه اين جنگ را برعهده مىگيرند و
مقدمات كار را برايت فراهم مىآورند و ياريت مىدهند، نزد آنان برو، كه اين كار
پسنديدهاى است. ولى آنگونه كه شما بيان مىكنيد، من مصلحت نمىبينم شما به اين
كار ادامه دهيد.
امام (ع) فرمود: اى بنده خدا! آنچه را كه گفتى بر من پوشيده نيست. ولى بر مقدرّات
الهى كسى غالب نخواهد شد.[169] سپس فرمود: به خدا سوگند اينان دست از من برندارند تا
آنكه خونم را بريزند، و چون چنين كنند، خداوند كسى را بر آنان مسلّط كند كه پستتر و
خوارتر از هر امّتى شوند.[170]
ابن قولويه از امام صادق(ع) چنين روايت مىكند: هنگامى كه حسين بن على(ع) از
اين منزل گذر كرد به يارانش فرمود: خود را كشته مىبينم؟
پرسيدند چرا؟
فرمود: در خواب ديدم سگهايى به سوى من حمله مىكنند، و در ميان آنها سگى
ابلق بود كه از همه درنّدهتر به نظر مىرسيد.[171]
كاروان حسينى(ع) به منزل «شَراف»[172] رسيد، سحرگاهان، امام به جوانان و غلامان
فرمود: تا مىتوانيد آب برداريد. آنان نيز مشكها و ظرفها را از آب پر كردند و از آنجا كوچ
نمودند و تا نيمه روز راه پيمودند. كه مردى فرياد زد: اللّهاكبر، امام نيز تكبير گفت و فرمود:
چرا تكبير گفتى؟
گفت: نخلستانى را از دور مىبينم.
به او گفتند: در اينجا نخلستانى وجود ندارد.
امام: چه مىانديشيد؟
گفت: گردن اسبانى را مىبينم (طلايهداران دشمن)
امام : من نيز آنها را مىبينم، آيا در اين منطقه پناهگاهى وجود دارد كه آن را پشت
سر قرار دهيم و از يك سو با دشمن روبهرو شويم؟
گفت: بلى. در ناحيه چپ جاده، كوه «ذُوحُسُم» وجود دارد و امام(ع) به سمت چپ
جاده حركت كرد. سپاه دشمن نيز راه را كج كرده به سوى كاروان حسينى پيش آمد.
سرنيزههاشان چون دسته زنبوران و پرچمهايشان چون بال پرندگان به چشم مىآمد.[173]
لشكر حرّ در سر راه كاروان حسينى
امام حسين(ع) در منزل «ذُوحُسُم» فرود آمد. لشكر هزار نفرى دشمن به فرماندهى
حر بن يزيد رياحى از راه رسيد و در مقابل كاروان حسينى قرار گرفت.
ابن زياد چون از حركت امام حسين(ع) به سوى كوفه آگاه شده بود، حصين بن تميم
(رئيس شرطه) را با چهارهزار نيرو به قادسيّه فرستاد تا راهها را در كنترل خود بگيرد. او
نيز فاصله بين خفّان و قطقطانيه را زير نظر گرفت.و حربن يزيد با هزار نيرو از قادسيّه
مأموريت يافت كاروان امام حسين(ع) را تعقيب كند.[174]
امام(ع) از لشكريان پرسيد: كيستيد؟
ـ ياران امير عبيداللّه بن زياد هستم.
ـ فرمانده شما كيست؟
ـ حر بن يزيد رياحى
امام(ع) از حرّ پرسيد: به يارى ما آمدى يا به جنگ ما؟
ـ براى مقابله و جلوگيرى شما آمديم.
امام(ع): لا حول ولا قوّة اِلاّ باللّه العلى العظيم.[175]
آفتاب نيمهروز تابستان و زمين تفتيده عراق عرصه را بر سپاه غرق در سلاح حرّ تنگ
كرده بود. چون امام حسين(ع) آنان را تشنه يافت، به جوانان و غلامان دستور داد. لشكر
دشمن و اسبانشان را سيراب كنند.[176] آنان نيز فرمان امام(ع) را اجرا كرده همه سپاهيان و
اسبان آنها را سيراب كردند.[177] و در دل به اين همه بزرگوارى تحسين گفته، تازه به كرامت
آن حضرت كه در منزل شراف دستور داده بود آب فراوانى بردارند پى برده بودند.
على بن طعان يكى از سربازان حرّ مىگويد: امام حسين(ع) چون ديد من و اسبم
تشنهايم، فرمود: «اَنخِ الرّاوية» يعنى شترى كه مشك آب را حمل مىكند بخوابان. چون
من منظور امام را نفهميدم و قدرى تأمل كردم، فرمود: انخ الجمل شتر را بخوابان. آنگاه
شترى را كه آب حمل مىكرد خواباندم امام(ع) فرمود: آب بنوش. آب از دهانه مشك
مىريخت و من نمىتوانستم به راحتى آب بنوشم، امام(ع) از جاى برخاست و دهانه
مشك را جمع كرد و من سيراب شدم، اسبم نيز سيراب شد.[178]
حرّ مىگويد: چون از منزل بيرون آمدم سه بار كسى مرا به بهشت بشارت داد، و كسى
را نديدم. پيش خود گفتم: مادرت به عزايت بنشيند حرّ، براى جنگ با فرزند پيامبر(ص)
مىروى و به بهشت بشارت داده مىشوى![179]
چون وقت نماز ظهر فرارسيد. امام حسين(ع) به حجّاج بن مسروق جعفى فرمود:
اذان بگويد. و خود با لباسى بلند و ردائى بر دوش و نعلينى بر پا از خيمه بيرون آمد و در
مقابل سپاه حرّ ايستاد. به حرّ فرمود: اى فرزند يزيد مىخواهى با ياران خود نماز بخوان،
من نيز با ياران خويش نماز مىگذارم، حرّ گفت: ما همه پشت سر شما نماز مىخوانيم.
ابا عبداللّه الحسين جلو ايستاد، ياران امام و سپاه حرّ به وى اقتدا كردند[180] چون نماز
ظهر خوانده شد، امام حسين(ع) برخاست برقبضه شمشير تكيه زد پس از حمد و سپاس
و ثناى الهى خطاب به سپاه حرّ فرمود:[181] اين حجتّى است در پيشگاه خدا و شما مسلمانان
من به سوى شما نيامدم مگر پس از آنكه دعوتنامههاى شما (پى در پى) به من رسيد.
فرستادگانتان آمدند و گفتند: به سوى مابيا، ما امام نداريم، اميد است خدا ما را به واسطه
شما هدايت كند. پس اگر بر عهد و پيمان خود هستيد به شهر شما مىآيم، و اگر از آمدنم
ناخر سنديد، باز مىگردم.[182]
مردم در سكوت فرو رفته بودند. امام(ع) به خيمه خود بازگشت و حرّ به خيمهاى كه
برايش برافراشته بودند، رفت. شراره سوزان آفتاب نيمروزى سواره نظام را وامىداشت تا
هر كسى لجام اسب خود را گرفته در سايه آن بياسايد.
وقت نماز عصر فرارسيد. امام حسين(ع) فرمود: اذان گفته شود. پس از خواندن نماز
عصر، امام(ع) به خطابه ايستاده و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
اى مردم! اگر از خدا بترسيد و حق را از آن صاحبانش بدانيد اين نزد خدا
پسنديدهتر است. ما خاندان پيامبر(ص) سزاوارتر به ولايت بر شما هستيم از
مدعيّان دروغگويى كه ادّعاى حقّى را مىكنند كه مربوط به آنان نيست. رفتارشان
با شما ستمگرانه و جائرانه است. اگر از ما ناخرسنديد و چنين حقّى را براى ما منكر
هستيد، و نظر شما با آنچه در نامههايتان نوشتيد، تفاوت دارد، من از همين جا باز
مىگردم.[183]
حرّ بن يزيد رياحى گفت: به خدا سوگند! ما از اين نامههايى كه مىفرمائيد، اطلاعى نداريم.
امام حسين(ع) به «عقبة بن سمعان» فرمود: آن دو خورجين كه نامههاى كوفيان در
آن است بياور. عقبه آن خورجينها را كه پر از نامه بود آورد، و نامهها را بيرون آورده پيش
روى آنان گذاشت.
حرّ گفت: ما از نويسندگان نامهها نبوديم. و مأموريت داريم به هنگام روبهرو شدن از
شما جدا نشويم تا اينكه شما را نزد عبيداللّه بن زياد ببريم.
امام(ع): مرگ به تو نزديكتر است از اين مأموريت.[184]
عقبة بن ابى العيزار مىگويد: امام حسين(ع) اصحاب خويش را جمع كرد و پس از
حمد و سپاس و ثناى الهى و درود بر رسول خدا(ص) فرمود:
رويدادها و پيش آمدهاى روزگار را مىبينيد؛ دنيا دگرگون شده، نيكى و ارزشها از
آن روى گردان شده، و چيزى جز همانند ته ماندهى ظرف آبى، كه آن را بيرون
مىريزند، باقى نمانده است، و زندگى همانند چراگاه ناگوار پست و ناچيز است!
مگر نمىبينيد كه به حق عمل نمىشود و از باطل نهى نمىگردد، تا مؤمن در حالى
كه به حقيقت پيوسته، مشتاق لقاء پروردگارش باشد. من مرگ را جز شهادت
نمىبينم و زندگى با ستمگران را غير از ذلّت و خوارى نمىيابم.[185]
اصحاب از اين گفتار بسيار تحت تأثير قرار گرفتند، زهير به پا خاست و روى به ياران
خود كرد و گفت: شما سخن مىگوئيد يا من بگويم؟ گفتند: تو سخن بگو: زهير پس از
حمد و ثناى الهى به امام (ع) گفت: يا بن رسولاللّه! سخنان شما را شنيديم. به خدا
سوگند! اى فرزند رسول خدا! اگر مىتوانستيم براى هميشه در اين دنيا جاودانه بمانيم
وهمه امكانات آن را در اختيار داشته باشيم، باز همراهى و يارى تو و شمشير زدن در
ركاب تو را برمىگزيديم.
امام(ع) در حق او دعاى خير كرد.[186]
آنگاه هلال بن نافع بجلى از جابرخاست و گفت: به خدا سوگند! ما از ملاقات
پروردگارمان ناخرسند نيستيم. ما بر نيّت و بصيرت خويش ماندگاريم، با دوستان شما
دوست و با دشمنان شما دشمن هستيم.
سپس برير بن خضير به پاخاست و گفت: اى فرزند رسول خدا(ص)، به خدا سوگند!
خداوند بر ما منّت نهاده كه در ركاب تو بجنگيم، و اعضاء بدنمان قطعه قطعه شود، تا جدّ
شما در روز قيامت ما را شفاعت كند.[187] و در برخى روايات آمده كه امام حسين(ع) بعد از
گفتگو با حرّ به همراهانش فرمود: آماده حركت شويد و باز گرديد! (به سوى مكه) وقتى
كاروان حسينى آماده بازگشت شد، حرّ و سربازانش جلوى آنان را گرفتند مانع شدند.
بعد از سخنان تندى كه ميان آن دو مبادله شد.
امام(ع) فرمود: چه مىخواهى؟
حرّ: به خدا سوگند! بايد شما را نزد عبيداللّه بن زياد ببرم!
امام(ع): به خدا سوگند! با تو نخواهم آمد.
حرّ: به خدا سوگند، در اين صورت هرگز شما را رها نخواهم كرد، سه بار اين كلمات
تكرار شد. حرّ گفت: من مأمور به جنگ با شما نيستم، ولى مأموريت دارم از شما جدا
نشوم تا شما را به كوفه ببرم. پس اگر از آمدن به كوفه خود دارى مىكنى، راهى را برگزين
كه نه به كوفه منتهى شود و نه به مدينه. تا در اين فرصت نامهاى به عبيداللّه بن زياد
بنويسم و تو نيز در صورت تمايل نامهاى به يزيد بن معاويه يا ابن زياد بنويس. تا شايد اين
كار به عافيت و صلح ختم شود. براى من اين پيشنهاد بهتر از آن است كه آلوده به جنگ با
تو شوم.[188]
كاروان حركت كرد، راه چپ عذيب و قادسيه را پيش گرفت، سپاه حرّ نيز در تعقيب
كاروان حركت كرد. در ميان راه حرّ خود را به امام حسين(ع) رساند و گفت: اى حسين تو
را به خدا سوگند، جان خويش پاس دار، اگر جنگ كنى بىترديد كشته خواهى شد.
امام(ع) فرمود: آيا مرا از مرگ مىترسانى؟ و اگر مرا بكشيد، مرگ گريبان شما را
نمىگيرد؟! من همان سخنى را مىگويم كه آن مرد اوسى به پسر عموى خود گفت؟ او
مىخواست رسول خدا(ص) را يارى دهد، ولى پسر عمويش او را از كشته شدن
مىترساند، مضمون اشعار چينن است:
من مىروم و مرگ براى جوانمرد ننگ نيست، اگر بانيت خالص براى خدا بجنگد.
و با مردان نيكوكار با جان همراهى كند، چون بميرد مردم بر مرگ او غمگين شوند و
نابكاران از سرعناد و دشمنى برخيزند.
اگر زنده ماندم پشيمان نيستم، و اگر بميرم سرزنش نشوم. ذلّت تو را بس كه زنده
بمانى و خوار گردى و ناكام بمانى.
وقتى حرّ اين اشعار را شنيد، از امام(ع) فاصله گرفت و با نظاميان خود با فاصله كمى از
كاروان حسينى، راه را ادامه داد.[189]
خطبه معروف امام حسين در منزل بيضه[190]
وقتى كاروان امام حسين(ع) و لشكر حرّ به منزل «بيضه» رسيدند. امام حسين(ع) در
اين منزل خطبه معروف خويش را براى اصحاب خود و سپاه حرّ ايراد فرمود: پس از حمد
و سپاس الهى فرمود:
«اى مردم! رسول خدا(ص) فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام
خداوند را حلال شمرده، پيمان الهى را شكسته و با سنت رسول خدا مخالفت
ورزيده و بربندگان خدا ستم و ظلم روا داشته، ولى عليه او به مخالفت با زبان يا
عمل برنخيزد، خداوند او را در جهنّم به عذاب دچار مىكند. آگاه باشيد! اينان
(=بنى اميّه) فرمان شيطان را پذيرفته و از اطاعت خداوند بيرون رفتند، فساد و
تباهى راه انداختند، حدود الهى را تعطيل كردند، و به غارت بيتالمال پرداختند،
حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كردند. كسى كه سزاوارترين مردم به نهى
كردن و باز داشتن آنان از اينگونه اعمال زشت است، من مىباشم. شما به من نامه
نوشتيد، فرستادگانتان را نزد من فرستاديد و گفتيد كه با من بيعت كردهايد و مرا
[يارى داده] تسليم [دشمن] نمىكنيد و تنهايم نمىگذاريد. پس اگر بر بيعت خود
پايبند هستيد كه راه رشد را پيمودهايد. من حسين فرزند على و فاطمه دختر
رسول خدا(ص) هستم؛ با شمايم و خاندان من با خاندان شماست. و من اسوه و
الگو براى شماهستم. و اگر چنين نباشيد و بر پيمان خدا پايبند و استوار نباشيد، و
عهد و بيعتى را كه بستهايد بشكنيد، به جان خودم سوگند كه [اين بيعت شكنى]
از شما بعيد نيست. چرا كه با پدر، برادر و پسر عمويم مسلم همين گونه رفتار
كرديد. هر كس فريفته شما شود، مردى ناآزموده و ناپخته است. شما از بخت خود
رويگردان شديد و بهره خود را از كف داديد، هر كس پيمان شكند، خود زيان
ديدهاست و به زودى خداوند مرا از شما بىنياز خواهد كرد. و السلام عليكم و
رحمهاللّه و بركاته.[191]
پيوستن مردان كوفى به امام در منزل عُذَيْب الهجانات[192]
آن زمان كه امام حسين(ع) به منزل عذيب الهجانات رسيد. لشكر حرّ نيز در تعقيب
كاروان حسينى در اين منزل وارد شد. در اين مكان. چهار سوار به نامهاى نافع بن هلال،
مجمعّ بن عبداللّه، طرماح بن عدى و عمرو بن خالد[193] با راهنمايى طرماح از كوفه حركت
كرده در منزل عُذيب الهجانات به حضور امام حسين(ع) رسيدند.
در اين هنگام حرّ پيش آمد و گفت: اين چند نفر كه از كوفه آمدهاند آنان را اسير
مىكنم و يا به كوفه باز مىگردانم.
امام(ع): من چنين اجازهاى را نمىدهم، از آنان چون خودم حفاظت مىكنم. اينان
ياران من هستند، مثل كسانى كه از مدينه همراه من آمدهاند. پس اگر بر پيمان خود
استوارى، آنان را رها كن، والا با تو برخورد مىكنم.
حرّ چون چنين ديد، از بازداشت آنان صرف نظر كرد. و به سپاه خويش دستور
بازگشت داد. آنگاه اباعبداللّه به آنان فرمود: از كوفه خبر دهيد.
مجمعّ بن عبداللّه عائذى گفت: امّا اشراف كوفه به آنان رشوههايى گزاف دادند و چشم
آنان را پر كردند، تا دل آنان نسبت به بنىاميّه نرم شود. آنان يك دل و يك زبان با تو
دشمن هستند. اما ديگر مردمان دلهاشان با شماست ولى فردا شمشيرهاشان به روى
شما كشيده خواهد شد.
آنگاه امام حسين(ع) پرسيد: آيا از پيك من به سوى كوفه خبر داريد؟
ـ او كيست؟
ـ قيس بن مسهر صيداوى
ـ آرى. او به دست حصين بن نمير دستگير و به سوى ابن زياد فرستاده شد. ابن زياد از
او خواست، تو و پدرت را ناسزا گويد. ولى قيس، منبر رفت، بر تو و پدرت درود فرستاد و
ابن زياد و پدرش را لعن كرد، و مردم را از آمدنت با خبر ساخت و آنان را به يارى تو خواند.
آنگاه ابن زياد دستور داد او را بالاى قصر برده به زير افكنند.[194]
در اين هنگام چشمان مبارك امام حسين(ع) پر از اشك شد و برگونههايش غلتيد و
اين آيه را قرائت كرد. فَمِنهمُ مَن قضى نَحْبه و مِنهم مَنْ يَنْتظِر وَ ما بَدّلوا تبديلاً.[195]
بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر
در انتظارند و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندارند.
و فرمود: خدايا! جايگاه ما و شيعيانمان را بهشت قرار ده و ما را با اينان در سراى
رحمت خويش گردآور و از پاداش بىحسابت بهرهمند گردان.[196]
پيشنهاد طرماح به امام حسين(ع)
طرماح بن عدى خود را به نزديك امام(ع) كشاند و گفت: به خدا سوگند! كسى را با تو
نمىبينم (و يارانت خيلىاند كند) و اگر همين لشكر (حرّ) با شما بجنگند، بر شما پيروز
مىشوند: در صورتى كه يك روز قبل از آمدن از شهر كوفه، مردان بسيارى بيرون شهر
ديدم، پرسيدم: اينان كيانند؟ گفتند: لشكرى آماده سان ديدن تا به جنگ با حسين بروند
و من تاكنون چنين لشكر عظيمى نديده بودم. تو را به خدا سوگند! تا مىتوانى به آنان
نزديك نشو، حتى اگر يك وجب شده است و اگر پناهگاهى بخواهى كه خداوند شما را از
شرّ آنان نگهدارد، تا تدبير كار خويش كنى، با من بيا تا تو را به كوه «أجا»[197] راهنمايى كنم. به
خدا سوگند! ما در پناه اين كوه خود را از حمله پادشاهان غسّان و حمير و نعمان بن منذر
و هر سياه و سرخى، حفظ كرديم و در امان مانديم، من نيز با تو مىآيم تا در آن دهكده
فرود آئيم، آنگاه قاصدى به سوى قبيله طىّ در كوه «اجا» و «سلمى» روانه مىكنيم ده روز
نگذرد كه قبيله طىّ سواره و پياده نزد تو آيند و تا هر زمان خواهى نزد ما باش من با تو
پيمان مىبندم كه اگر حادثهاى رخ دهد، بيست هزار مرد طائى پيش روى تو شمشير زنند
و تا يكى از آنان زندهاند نگذارند دست كسى به تو برسد.
امام(ع) فرمود:
خداوند به تو و قبيلهات پاداش نيك دهد. بين ما و اين قوم پيمانى است كه
نمىتوانيم از آن برگرديم. و معلوم نيست عاقبت كار ما و آنها به كجا مىانجامد.[198]
طرماح با امام حسين(ع) وداع كرد و گفت: خدا شرّ جن و انس را از تو دور گرداند، من
براى خانوادهام از كوفه آذوقه آوردهام و نفقه آنان برمن است، مىروم اين آذوقهها را به
آنان برسانم و نزد شما باز گردم، پس اگر به شما پيوستم به خدا سوگند از يار و ياورانتان
خواهم بود.
امام(ع) فرمود: اگر تصميم بر يارى ما دارى شتاب كن، رحمت خداوند بر تو باد.[199]
طرماح مىگويد: دانستم امام(ع) (خيلى تنهاست) و به يارى مردان نيازمند است. كه
اين چنين از من مىخواهد شتاب كنم. من نيز نزد اهل و خانوادهام رفتم، به وضعيتشان
سامان دادم، وصيت كردم و در بازگشت شتاب داشتم. خانواده علت شتابم را پرسيدند،
مقصود و مقصد را باز گفتم. از راه بنى ثعل آمدم تا به «عذيب الهجانات» رسيدم، به
«سماعة بن بدر» برخوردم، و او خبر ناگوار كشته شدن امام حسين(ع) را به من گفت. پس
از همانجا بازگشتم.[200]
يارى خواستن از عبيداللّه بن حرّ جعفى در قصر بنى مقاتل[201]
امام حسين(ع) چون به منزل قصربنى مقاتل رسيد و توقف كرد. خميهاى را
برافراشته ديد كه اسبى در كنار آن ايستاده و نيزهاى استوار در آنجا وجود دارد. پرسيد:
اين خيمه از كيست؟
ـ از عبيداللّه بن حرّ جعفى.[202]
امام (ع) حجاج بن مسرق را فرستاد تا او را دعوت كند تا به اردوى امام(ع) بپيوندد و
ياريش كند چون عبيد اللّه بن حرّ، حجاج را مشاهده كرد از او پرسيد چه خبر؟
حجاج ـ اى فرزند حرّ! به خدا سوگند! خداوند كرامتى را نصيبت ساخته اگر آن را
بپذيرى!
ـ آن چيست؟
ـ اين حسين بن على(ع) است كه تو را به يارى مىطلبد. اگر همراه او به جنگى،
پاداشى نصيب تو شده و اگر كشته هم شوى به فوز شهادت نائل آمدهاى!
ـ به خدا سوگند. از كوفه بيرون آمدم. چون ترسيدم حسين وارد كوفه شود و من نتوانم
او را يارى دهم. او در كوفه هيچ يار و ياورى ندارد، شيعيانش به دنيا گرويدند. جز كسانى
كه خداوند آنان را حفظ كرده باشد. برو و اين خبر را به آن حضرت بگو.
حجاّج بن مسروق به خدمت امام(ع) بازگشت و پاسخ عبيداللّه را به امام(ع) رساند.
امام حسين(ع) برخاست و با جمعى از ياران و اهلبيتش به سوى خيمه عبيداللّه رفت.
چون عبيداللّه خبر يافت امام(ع) آمده، برخاست و آن حضرت را بالاى مجلس جاى داد.
فرزند حرّ مىگويد: هرگز كسى را چون حسين بن على در عمرم نديدم. وقتى او به
طرف خيمهام مىآمد، داراى منظرهاى دلانگيز و با وقار و در عين حال رقّت بار بود. اين
حالات، توجه مرا بسيار جلب كرد. ابا عبداللّه راه مىرفت و جوانان و نوجوانان برگرد شمع
وجودش چون پروانه مىچرخيدند.
چون امام(ع) در خيمه عبيداللّه نشست پس از حمد و ثناى الهى گفت:
فرزند حرّ! مردمان شهر شما به من نامه نوشتند كه در يارى من متّحد و هماهنگ
مىباشند، و آمادهاند در كنارم بايستند و با دشمنانم پيكار كنند. از من خواستند به سوى
آنان بروم، پس من آمدم؛ ولى آنان را برگفته و پيمانشان پايدار نمىبينم. آنان به كشتن
پسر عمويم مسلم بن عقيل و رهروش(هانى) كمك كردند، و برگرد ابن زياد جمع شده با
يزيد بن معاويه بيعت كردند.
و تو اى فرزند حرّ! بدان كه خداوند تو را به خاطر گناهان و كردار گذشتهات[203] باز
خواست مىكند. و من اكنون تو را به توبهاى فرا مىخوانم تا گناهانت را بشويد. از تو
مىخواهم ما خاندان پيامبر(ص) را يارى دهى، اگر حق ما را پس دادند، خدا را سپاس
مىگذاريم و مىپذيريم. و اگر آن را از ما باز داشتند و همچنان ظلم و ستم روا داشتند، تو
در حق خواهى جزو يارانم بودهاى.[204]
عبيداللّه بن حرّ گفت: اى فرزند رسول خدا، به خدا سوگند اگر در كوفه ياورانى داشتى
كه در ركابت پيكار كنند، من از پايدارترين آنان در مقابل دشمنانت بودم. ولى در كوفه
ديدم شيعيانت از ترس شمشيرهاى بنىاميه به درون خانههاشان خزيداند، تو را به خدا
سوگند! از من نخواه تو را همراهى كنم. ولى هر چه در توان دارم از كمك مالى تو را
همراهى مىكنم، اينك اين اسب زين شده من، به خدا سوگند! باآن از پىكسى نتاختم
مگر آن كه جرعههاى مرگ را بر او چشاندم. و از پىام نتاختند كه مرا بر آن در يابند. و اين
نيز شمشير بران من كه بر هر چه زدم آن را قطعه قطعه كرد، اين دو تقديم شما باد.[205]
چون امام حسين(ع) مأيوس شد كه او سعادت را دريابد، فرمود: اسب و شمشيرت از
آن خودت ما نيامديم اسب و شمشيرت را بستانيم، آمديم يارى و فداكاريت را بخواهيم،
اكنون كه از جان خويش دريغ مىورزى، ما را نيازى به مال تو نيست. من آن نبودم كه از
گمراهان يارى بطلبم. از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: «هر كس فرياد استغاثه
اهلبيت مرا بشنود و ايشان را يارى ندهد، خداوند وى را به صورت به آتش افكند.[206]
سپس امام حسين(ع) برخاست و به خيمه خويش بازگشت.[207]
ملاقات با عمرو بن قيس[208]
عمرو بن قيس مشرقى روايت مىكند: من و پسر عمويم در «قصر بنى مقاتل» حضور
[امام] حسين(ع) رسيديم. سلام كرديم. پسر عمويم پرسيد: اى اباعبداللّه! آيا رنگ موى
محاسن شما طبيعى است يا خضاب؟
امام(ع) فرمود: خضاب، پيرى ما بنىهاشم زود فرا مىرسد.
آنگاه رو كرد به ما فرمود: آيا براى يارى من آمدهايد؟
گفتم: مردى عيال وارم، و در دستم اموال مردم (به عنوان امانت) است، نمىدانم چه
مىشود و نمىخواهم امانتم را تباه سازم! پسر عمويم چون من بهانه آورد.
امام (ع) فرمود:
پس برويد تا فرياد دادخواهى مرا نشنويد و سياهى خيمههاى مرا نبينيد. زيرا هر
كس فرياد دادخواهى و استغاثه ما را بشنود و يا سياهى خيمههايمان را ببيند ولى
پاسخ ندهد و به يارى ما نيايد، سزاوار است كه خداوند وى را برصورت بر آتش افكند.[209]
پيك ابن زياد در نينوا[210]
امام حسين(ع) آخر شب، دستور داد از «قصر بنى مقاتل» آب برداشته حركت كنند.
سحرگاهان نماز خواندند و باشتاب حركت كردند، كاروان را به سمت چپ مىكشاند و
مىخواست آن را از سپاه حرّ جدا كند ولى حرّ مانع مىشد و مىكوشيد آنان را به سمت
كوفه ببرد، پيوسته كاروان حسينى با سپاه حرّ درگير بود تا به منطقه «نينوا» رسيد.
از دور سوارى پديدار شد در حالى كه كمانى بر دوش داشت. با ديدن او هر دو سپاه به
انتظارش ايستادند. چون نزديك شد به حرّ و يارانش سلام كرد ولى برامام و اصحابش
سلام نكرد. نامهاى از عبيداللّه بن زياد به حرّ داد كه در آن نوشته بود:
چون نامهام به تو رسيد و فرستادهام نزد تو آمد، حسين را نگهدار، كار را بر او
سخت گير و او را در بيابانى بىآب و گياه و بدون پناهگاهها فرود آر، به قاصد
خويش گفتهام از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد. و السلام»[211]
حرّ چون نامه را خواند به آنان گفت: اين نامه امير عبيداللّه زياد است. نوشته در همين
جا كه نامهاش رسيده بر شما سخت گيرم.
ابوالشعثاء يزيد بن مهاجر كندى «از سپاه امام» نگاهى به قاصد ابن زياد افكند، او را
شناخت، مردى از قبيله كنده به نام «مالك بن نسير» بود به او گفت: مادرت به عزايت
بنشيند اين چه پيامى است كه آوردهاى؟
گفت: از امام و پيشواى خود فرمان بردهام و به بيعت خود وفادار ماندهام.
ابو الشعثاء گفت: پروردگار خويش را نافرمانى كردهاى و از امام خود فرمان بردهاى؟!
خود را به هلاكت انداختهاى و ننگ و آتش را خريدهاى. چه بد پيشوايى است پيشواى تو،
خداوند مىفرمايد: وَجعلناهُم ائمّة يَدعون اِلى النّار وَ يَوَم القِيامة لا يُنْصرون[212]
و آنان [= فرعونيان] را پيشوايانى قرار داديم كه به آتش (دوزخ) دعوت مىكنند، و روز
رستاخير يارى نخواهند شد!
حرّ خدمت امام حسين(ع) رسيد و نامه ابن زياد را ياد آور شد امام(ع) فرمود: بگذار در
«نينوا» يا «غاضريِه» و يا «شفيه»[213] فرود آييم.
حرّ: نمىتوانم، عبيداللّه بن زياد، اين آورنده نامه را جاسوس من قرار داده است.
زهير بن قين گفت: اى فرزند رسولخدا! به خدا سوگند من آينده را سختتر از حال
مىبينم. هماينك جنگ با اينان آسانتر است از جنگ با سپاهيان بىشمارى كه پس از
اين خواهند آمد.
امام(ع) فرمود: من آغازگر جنگ نخواهم بود.[214]
زهير گفت: در اين نزديكى روستايى است در كنار فرات و داراى سنگر و جان پناه كه
جز يك طرف، از هر سو به آب فرات محصور شدهاست.
امام(ع) پرسيد: نام آن چيست؟
عرض كرد: عقر.
امام (ع): پناه مىبرم به خدا از «عقر!».
سپس امام در همان مكان كه رسيده بودند، فرود آمد.
سرزمين كربلا
كاروان حسينى، در دوّم محرّم سال شصت و يك هجرى در سرزمين كربلا فرود آمد.
«كربلا» در حقيقت بخشى از «نينوا» بود. وقتى امام حسين(ع) به كربلا رسيد، پرسيد: اسم
اين سرزمين چيست؟
ـ كربلا.
همين كه امام حسين(ع) نام كربلا را شنيد، فرمود:اللّهمّ اِنّى اعوذبك من الكرب و
البلاء!
خدايا به تو پناه مىبرم از كرب و بلا.[215]
و فرمود: اين سرزمين كرب و بلاء است، فرود آييد. اينجا محلّ خوابيدن شتران ما و
جاى ريختن خون ماست. به خدا سوگند! در اينجا مردان ما را مىكشند، اين جا محل دفن
ماست، اينجا محل اِسارت اهلبيت ماست. جدم رسول خدا(ص) به همين مرا وعده داد،[216]
آنگاه امام حسين(ع) و همراهان پياده شدند حرّ و يارانش نيز، در نزديكى آنان محل
ديگر فرود آمدند.[217]
[1] . و هنگامى كه متوجه جانب مدين شد گفت: اميدوارم پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند. قصص: 28-22.
[2] . الارشاد، ج 2، ص 35-36.
[3] . تاريخ دمشق الكبير، ج 14، ص 203.
[4] . اخبار الطوال، ص 229.
[5] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 271؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 286 و الارشاد، ج 2، ص 66.
[6] . الارشاد، ج 2، ص 36.
[7] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 263 و كامل، ج 4، ص 21.
[8] . اخماس بصره: بصره به پنج بخش تقسيم شده بود و رياست هر بخش آن برعهده يكى از اشراف و بزرگان قوم بود. وقعة الطف، ص 104. بخشهاى پنجگانه بصره عبارت بودند از: عاليه، بكربن وائل، تميم، عبدالقيس و أَزد (لسان العرب، ماده خمس).
[9] . لوط بن يحيى ابى مخنف وقعة الطف، ص 103-107؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 265-266 و اخبار الطوال،
ص231.
[10] . همان و الكامل، ج 4، ص 23.
[11] . توضيح مختصرى پيرامون اخماس بصره. «مالك بن مسمع» به بنىاميه گرايش داشت و در جنگ جمل به مروان
بن حكم پناه داد و پس از هلاكت يزيد با ابن مرجانه بيعت كرد. وقعة الطّف، ص 104
«احنف بن قيس» از كسانى بود كه قبل از جنگ به عايشه نامه نوشت و بعد از هلاكت يزيد، براى آن كه حاكم بصره شود، با ابن زياد بيعت كرد. (همان ، ص 105)
«مسعود بن عمرو» در زمانى كه مردم به مخالفت با عبيداللّه بن زياد برخاستند به او پناه داد. و هنگامى كه ابن زياد رهسپار شام شد، او را به جاى خود به عنوان حاكم بصره برگزيد. (همان، ص 106)
«قيس بن هيثم» طرفدار عثمان بود و براى مقابله با قيامى كه عليه عثمان به پا شده بود در بصره سخنرانى كرد و مردم را تحريك نمود كه به عثمان كمك كنند. (همان). دختر وى «بحريه» همسر ابن زياد بود. همچنين او از سوى ابن زياد به حكومت سند از بلاد هند برگزيده شد. همان، ص 105
[12] . اَمَنك اللّه يوم الخوف و اعزّك وار واك يوم العطش الاكبر.
[13] . مثير الاخران، ص 27-29 و لهوف، ص 62-69.
[14] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 263 و الكامل، ج 4، ص 21 به اختصار.
[15] . وقعة الطّف، ص 89-90؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 261 و ارشاد، ج 2، ص 36.
[16] . وقعة الطّف، ص 90-91؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 261 و الارشاد، ج 2، ص 36-37.
[17] . اخبار الطوال، ص 229؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 262 و الارشاد، ج 2، ص 38.
[18] . الارشاد، ج 2، ص 37-38؛ وقعة الطّف، ص 92-93 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 262با مختصر اختلافى در اسامى.
[19] . لهوف، ص 15.
[20] . اخبار الطوال، ص 229.
[21] . وقعة الطّف، ص 95؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 262 و الارشاد، ج 2، ص 37.
[22] . وقعة الطّف، ص 90-93؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 261-262 و الارشاد، ج 2، ص 3836.
[23] . يعقوبى، ج 2، ص 241-242.
[24] . در الفتوح آمده است: «اگر مسلم به من نوشت، كه آنچه در نامههايتان نوشتيد صحيح و راست است، پس با پسر عمويم بيعت كنيد و او را يارى نمائيد و تنهايش نگذاريد. الفتوح، ج 5، ص 51-53
[25] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 262؛ الارشاد، ج 2، ص 39 و الكامل، ج 4، ص 21.
فَلَعَمْرى مَا اْلاِمامُ اِلاّ الْحاكِمُ بِالْكِتابِ الْقائِمُ بِالْقِسْطِ الدّائِنُ بِدينِ الْحَقِّ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذاتِ اللّهِ.
[26] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 263 و الارشاد، ج 2، ص 39.
[27] . وانا ارجوا ان اكون انا وانت فى درجة الشهداء.
[28] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 284.
[29] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 263 و ارشاد، ج 2، ص 39-40. در كتاب ارشاد، همراهان حضرت چهار تن و در ساير منابع سه تن آمده است.
[30] . مروج الذهب، ج 3، ص 54.
[31] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 373 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 287.
[32] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 374 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 288. برخى مورخان نوشتهاند كه ابن عباس در
مكه چند بار حضور امام حسينع رسيد و از روى دلسوزى، آن حضرت را از رفتن به كوفه برحذر مىداشت. (جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 373-374)
[33] . اللهوف، ص 27-28.
[34] . الفتوح، ج 5، ص 38-39.
[35] . الكامل، ج 4، ص 38.
[36] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 375 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 289.
[37] . … ان هذا يقول لى كن حَماما من حمام الحرم و لَئن اُقْتل و بينى وَ بين الحرم باعٍ اَحبُّ اِلىّ مِن اَن اُقْتل و بَينى و بَينه شِبرٌ وَ لئن اُقتُل بالطّف احبّ الىّ مِن ان اُقْتل بِالحرم. كامل الزيارات، ص 72، باب 23.
[38] . اِنّ هذا لَيس شئ يؤتاه من الدُّنيا احَبَّ اِليهِ مِن اَن اَخْرُج مِن الحجاز الى العراق و قَدْ عَلِم اَنّه ليس له مِن الامرمعى
شئ و انّ النّاس لم يَعْدِلُوهَ بى، فَوُدَّ اِنّى خَرجتُ منها لتخلوله. تاريخ طبرى، ج 4، ص 288 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 38.
[39] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 286-287 و كامل، ج 4، ص 37.
[40] . يا اخى قد خِفتُ ان يغتالى يزيد ين معاويه فى الحرم، فاكون الذّى يُستباحُ به حُرمة هذا البيت. لهوف، ص 27.
[41] . الارشاد، ج 2، ص 67.
[42] . مقتل الحسين، خوارزمى، ص 165.
[43] . مسلم، فرزند عقيل، پسر عموى امام حسين، بود و با رقيه دختر حضرت على بن ابىطالب ازدواج كرد كه از او داراى
دو پسر به نامهاى عبداللّه و على شد، مسلم از ساير همسرانش نيز داراى فرزندانى به نامهاى، مسلم بن مسلم، عبداللّه و محمد بود. انساب الاشراف، ج 2، ص 328، «امام حسين(ع) در ميان ياران خود، او را شايسته نمايندگى خويش براى اعزام به كوفه، تشخيص داد و اين مأموريت را به وى واگذار كرد، بديهى است اگر كسى شايستهتر از او، پيدا مىشد، اين كار مهم را به او مىسپرد.
[44] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 264 و الارشاد، ج 2، ص 41.
[45] . الارشاد، ج 2، ص 41؛ لهوف، ص 16 و در مروج الذهب، ج 3، ص 54. نقل مىكند كه دوازده هزار نفر با حضرت مسلم بيعت كردند و برخى گويند هيجده هزار نفر.
[46] . وقعة الطّف، ص 100 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 264.
[47] . طبرى و شيخ مفيد بيست و هفت شب نوشتهاند. تاريخ طبرى، ج 4، ص 297 و الارشاد، ج 2، 71
[48] . اخبار الطوّال، ص 243، جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 378 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 297. در روايت
دينورى در اخبار الطوّال چنين آمده است: هيجد هزار نفر با من بيعت كردهاند، حركت كن، همه مردم با شما هستند و هيچ به خاندان ابوسفيان علاقه و نظر خوشى ندارند.
[49] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 264؛ الارشاد، ج 2، ص 41 و كامل، ج 4، ص 22.
[50] . عبداللّه مسلم، بعد از اعتراض به سخنان مسالميتآميز نعمان، از مجلس خارج شد و به يزيد نوشت: مسلم بن
عقيل به كوفه آمد و شيعيان حسينع با او بيعت كردهاند، اگر كوفه را مىخواهى، فردى نيرومند به اينجا بفرست تا دستورات ترا اجرا كند و همانند خودت با دشمنانت برخورد نمايد. نعمان يا ناتوان است يا خود را ناتوان جلوه مىدهد. (وقعة الطّف، ص 101؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 265 و الارشاد، ج 2، ص 42.)
[51] . سِرجون بن منصور كاتب و مشاور يزيد بود. العقد الفريد، ج 5، ص 124.
[52] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 265؛ الارشاد، ج 2، ص 43 و كامل، ج 4، ص 22-23.
[53] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 265-266 و كامل، ج 4، ص 23.
[54] . ابن زياد پانصد نفر از اهالى بصره را براى همراهى خود برگزيد، كه شريك بن اعور، مهران غلام خود و عبداللّه بن حارث بن نوفل از جمله آنان بودند. (طبرى، ج 4، ص 267) در روايتى ديگر آمده ابن زياد به همراه مسلم بن عمرو باهلى، شريك بن اعور حارثى و خدم و حشم و اهل بيتش به سوى كوفه حركت كرد. (ارشاد، ج 2، ص 43)
[55] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 267.
[56] . على بن حسين مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 57.
[57] . اخبار الطوال، ص 232؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 268 و الارشاد، ج 2، ص 43.
[58] . اخبار الطوال، ص 232.
[59] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 268؛ ارشاد، ج 2، ص 43-44 و كامل، ج 4، ص 24.
[60] . مروج الذهب، ج 3، ص 57.
[61] . وقعة الطّف، ص 110؛ اخبار الطوّال، ص 234؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 267 و الارشاد، ج 2، ص 42.
[62] . الفتوح، ج 5، ص 67.
[63] . مثيرالاحزان، ص 30.
[64] . وقعة الطّف، ص 110؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 267؛ الارشاد، ج 2، ص 44-45؛ الكامل، ج 4، ص 24-25 و نهايةالارب، ج 20، ص 390.
[65] . هانى بن عروه مرادى از صحابه پيامبرص بود كه با وى مصاحبت داشت. او بزرگ قبيله مراد بود. و در كوفه
مىزيست. در ركاب اميرمؤمنان(ع) در سه جنگ جمل و نهروان و صفين شركت داشت، موقعيت ويژهاى در كوفه داشت. از زمينهسازان مؤثر در نهضت مسلم بود. خانهاش مقر پنهانى مسلم بود. به دست ابن زياد دستگير، توهين، شكنجه و سپس به شهادت رسيد. (اعلام زركلى، ج 8، ص 68؛ سفينة البحار، ج 2، ص 723؛ اخبار الطوّال، ص 235؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 337 و تاريخ طبرى، ج 5، ص 361).
[66] . اخبار الطوّال ص 233؛ تاريخ طبرى،ج 4 ، ص 269-270؛ الارشاد، ج 2، ص 45 و كامل، ج 4،ص25.
[67] . اخبار الطوّال، ص 233.
[68] . كامل، ج 4، ص 26.
[69] . وقعة الطّف، ص 113-114؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 270-271 و كامل، ج 4، ص 26.
[70] . كامل، ج 4، ص 26-27.
[71] . وقعة الطّف، ص 114؛ اخبار الطوّال، ص 234-235؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 271 و كامل، ج 4، ص 27.
[72] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 271 و كامل، ج 4، ص 27.
[73] . اخبار الطوّال، ص 235.
[74] . الارشاد، ج 2، ص 45.
[75] . ارشاد، ج 2، ص 45-46 و اخبار الطوّال، ص 235-236 مشابه ارشاد با تفاوتى مختصر، و تاريخ طبرى، ج 4، ص
271-272 با اختصار.
[76] . وقعه الطّف، ص 115-121؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 272-274؛ الارشاد، ج 2، ص 46-50؛ كامل ج 4، ص
27-29 و اخبار الطوّال، ص236-238 بطور مختصر
[77] . وقعة الطّف، ص 121-122؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 274-275 و ارشاد، ج 4، ص 50-51.
[78] . وقعة الطّف، ص 142؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 284 و ارشاد، ج 2، ص 63-64.
[79] . اخبار الطوّال، ص 238.
[80] . مروج الذهب، ج 3، ص 60 و ارشاد، ج 2، ص 66.
[81] . اخبار الطوال، ص 238-239؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 275-277 و ارشاد، ج 2، ص 51-54.
[82] . وقعه الطّف، ص 129-130؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 278-279؛ ارشاد، ج 2، ص 54-57 و كامل، ج 4، ص 32.
[83] . «طوعه» بانوى با ايمان و از دوستداران اهل بيت بود و در لحظات تنهايى و سرگردانى مسلم بن عقيل، او را به خانه برد. او در كوچه منتظر فرزندش بلال بود. مسلم به در خانه وى رسيد بر او سلام كرد. طوعه پاسخ سلام او را داد. آن حضرت طلب آب كرد، طوعه برايش آب آورد. مسلم آن را نوشيد ولى نرفت. طوعه گفت: مگر آب ننوشيدى؟ پس چرا به خانهات نمىروى؟ مسلم پاسخ نداد. طوعه بار ديگر سخنش را تكرار كرد ولى پاسخ نشنيد، آنگاه گفت: سبحاناللّه به خانهات برو، صحيح نيست كه جلوى درب خانه من بنشينى، اين عمل خلاف اسلام است! مسلم بن عقيل فرمود: در اين شهر خانه و طايفهاى ندارم. طوعه پرسيد: تو كيستى؟ آن جناب گفت: «من مسلم بن عقيل هستم، اين جماعت به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند.»
آن بانوى با ايمان كه او را شناخت، مسلم را به خانه خويش برد، و از وى پذيرايى كرد. مدتى گذشت، بلال فرزند طوعه به خانه آمد. او مىديد كه مادرش به يكى از اتاقها رفت و آمد زيادى دارد. حساس و مشكوك شد، پرسيد: در آن اتاق چه خبر است؟ مادرش گفت: اصرار نكن. ولى بلال اصرار مىورزيد تا از جريان با خبر شود. سرانجام طوعه از فرزندش پيمان گرفت و او را سوگند داد كه جريان را به كسى نگويد. او نيز سوگند ياد كرد! ولى صبحگاهان، بلال خود را به عبداللّه فرزند محمد بن اشعث رساند و جريان را به او گفت. او نيز موضوع را به پدرش كه فرمانده نظاميان بود گفت. و خبر به گوش ابن زياد رسيد، كه او حكم دستگيرى مسلم را صادر كرد. (تاريخ طبرى، ج 4، ص 277-279)
[84] . مروج الذهب، ج 3، ص 58 و الارشاد، ج 2، ص 57-58.
[85] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 280 و الارشاد، ج 2، ص 59.
[86] . مورخان نوشتهاند: محمد بن اشعث براى دستگرى مسلم، ابتدا به او امان داد. و چون مسلم تسليم شد، نخستين كارى كه كردند او را خلع سلاح نمودند. مسلم گفت: اين نخستين مكر و فريب شما بود. تاريخ طبرى، ج 4، ص 280 و الارشاد، ج 2، ص 59.
[87] . مثيرالاحزان، ص 36.
[88] . مروج الذهب، ج 3، ص 59-60.
[89] . فروش اسلحه و اسب در نقل: الفتوح، ج 5، ص 100 و مقتل خوارزمى، ج 1، ص 305، آمده است.
[90] . وقعة الطف، ص 138؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 282؛ الارشاد، ج 2، ص 61؛ الكامل، ج 4، ص 34 و مثير الاحزان،
ص 37.
[91] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 282؛ الارشاد، ج 2، ص 61-62 و الكامل، ج 4، ص 34.
[92] . همان.
[93] . همان.
[94] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 276 و 284.
[95] . همان.
[96] . وقعة الطّف، ص 131 و 133.
[97] . همان، ص 143-144.
[98] . الكامل، ج 4، ص 36.
[99] . ارشاد، ج 2، ص 65.
[100] . تاريخ دمشق، ج 14، ص 215.
[101] . ارشاد، ج 2، ص 67.
[102] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 286 و 297 و الارشاد، ج 2، ص 66، 67 و 70.
[103] . الارشاد، ج 2، ص 67.
[104] . «… و مِنْ هو ان الدنيا على اللّهِ اَنَّ رأسَ يحيى بن زكرياع، اُهْدِىَ اِلى بَغِىٍّ مِنْ بغايا بنىاسرائيل». ارشاد، ج2، ص
132.
[105] . ابطح، مسير آبهايى است كه از منا به سوى مكه جريان پيدا مىكند. آغاز آن محدوده سرزمين منا و پايان آن قبر
ستان معلّى مىباشد. مرا صد الاطلاع، 1/117
[106] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 292، البداية و النهاية، ج 8، ص 165.
[107] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 291.
طبرى معتقد است، نوشتن اين نامه توسط حاكم مكه به ابتكار عبداللّه بن جعفر بود. و حتى متن نامه نيز توسط عبداللّه
بن جعفر تهيه شده و حاكم مكه آن را مهر كردهاست. طبرى 4/291 ولى اين سند تاريخى نمىتواند صحيح باشد. چرا كه متن نامه با اعتقادات عبداللّه بن جعفر نسبت به امام حسين(ع) و همراه ساختن همسر و دو فرزندش، فاصله زيادى دارد. عبداللّه پس از شهادت امام حسين(ع) در مجلسى گفت: مصيبت حسين بر من گران است، اما اگر من نتوانستم حسين را يارى دهم، فرزندانم او را يارى دادند.» الارشاد ج 2، ص 124. برخى مورخين نوشتهاند: اين نامه در وادى عقيق و ذات عرق به دست امام حسين (ع) رسيده است. (ابصارالعين/39).
[108] . تاريخ طبرى ج 14، ص 292.
[109] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 291-292.
[110] . يونس، آيه 41، همان.
[111] . مثير الاحزان، ص 44-45.
[112] . تنعيم در منطقه نعمان، حدود هفت كيلومترى مسجدالحرام در راه مدينه واقع شده است. و به عنوان ادنى الحلّ ميقات كسانى است كه مىخواهند از مكه، عمره مفرده انجام دهند.
[113] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 376، اخبار الطوال، ص 244-245، تاريخ طبرى، ج 4، ص 289-290؛ لهوف، ص 30.
[114] . اخبار الطوال، ص 245؛ طبرى همان؛ ارشاد، ج 2، ص 69-70.
[115] . اللهوف، ص 30.
[116] . رجال بحرالعلوم، ج 4، ص 47.
[117] . صفاح، مكانى است بين حنين و نشانههاى حرم برجانب چپ كسى كه داخل مكه مىشود. معجم البلدان،
3/412
[118] . … فقال الحسينع : صَدَقْتَ، للّهِِ الْأمْرُ و كُلُّ يَوْمٍ ربُّنا فى شأن، اِنْ نَزَلَ الْقضاءُ بما نحبّ فنحمدُ اللّهِ على نَعْمائه وَ هُوُ
الْمُستَعانُ على اَداءِ الْشكر، و اِنْ حالَ الْقضاءُ دُونَ الْرَّجاء فَلَم يَبْعدِ مَنْ كانَ الْحقُ نيّته و التقوى سَريرته. (تاريخ طبرى، ج 4، ص 290؛ اخبار الطّوال، ص 245؛ ارشاد، ج 2، ص 68-69، كامل ج ، ص 40.)
اين كه ملاقات فرزدق با امام حسين(ع) در كجا رخ داده بين مورخان اختلاف است. مشهور همانى است كه ذكر كرديم ولى ذهبى اين ملاقات را در منزل «ذات عرق»، خوارزمى در منزل «شقوق»، سيدبن طاووس در منزل «زباله» و طبرى و عدهاى در منزل «صفاح» ذكر كردند. ولى در اصل ملاقات اختلافى نيست. (الامام حسين و اصحابه 1/154، 155).
[119] . ذات عرق ميقات مردم عراق مىباشد كه قسمى از وادى عقيق كه به سه قسم: ذات عرق، غمرة و مسلخ، تقسيم
شود، به شمار مىآيد. معجم البلدان 4/108؛ خطب الامام الحسين، 1/133.
[120] . اسراء، آيه 71.
[121] . الفتوح، ج 5، ص 120-121؛ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 220-221. برخى اين ملاقات را در ثعلبيه ذكر كردند. امالى صدوق، 131، مجلس 30.
[122] . شورى، آيه 7.
[123] . ارشاد، ج 2، ص 69.
[124] . ارشاد، ج 2، ص 69.
[125] . بطن الرّمه، منزلى است كه مردم بصره و كوفه از آنجا راهى مدينه مىشوند. مراصدالاطلاع، 2/634 حاجر: آبگير از دهانه وادى، (معجم البلدان 2/204) حاجز نيز خواندهاند.
[126] . و براساس بعضى نقلها پيك امام عبداللّه بُقْطُر يقطر برادر رضائى آن حضرت بود ( ارشاد، ج 2، ص 70).
[127] . بسماللّه الرحمن الرحيم: من الحسين بن على الى اخوانه من المؤمنين و المسلمين. سلام عليكم، فانّى احمد
اليكم اللّه الذّى لا اله الاّ هو، امّا بعد: فان كتاب مسلم بن عقيل جاء نى يخبرنى فيه بحسن رأيكم و اجتماع ملئكم على نصرنا و الطلب بحقنّا. فسألت اللّه انّ يحسن لنا الصنع، و أن يثيبكم على ذلك اعظم الأجر، و قد شخصت اليكم من مكّة يوم الثلاثاء لثمانٍ مضين من ذىالحجة يوم التّروية، فاذا قدم عليكم رسولى فاكمئوا أمركم وجدّوا، فانّى قادم عليكم فى ايّامى هذه ان شاءاللّه و السلام عليكم و رحمهاللّه و بركاته. تاريخ طبرى 4/297؛ ارشاد 2/70؛ مشابه اَن، اخبار الطول، ص245.
[128] . قيس فرزند مُسْهر صيداوى، جوانى چالاك و دلير از اشراف كوفه و از طايفه صيدا بود. «صيدا» شاخهاى از بنىاسد بن خزيمه شمرده ميشد. او در دوستى اهلبيت مخلص بود و جزء دومين گروهى بود كه پنجاه نامه از كوفيان ـ كه هر كدام سه يا چهار امضاء داشت ـ را در مكه به امام حسينع رساند. آنچنان مورد اعتماد و وثوق امام(ع) بود كه وى را همراه مسلم بن عقيل به كوفه اعزام كرد. و مسلم نيز وقتى خواست آمادگى مردم كوفه را به امام اعلام كند، توسط قيس نامه را به امام رساند.(لباب الالباب فى تحرير الانساب، 2/76؛ تنقيح المقال 2/34؛ جمل من انساب الأشراف 3/370؛ تاريخ طبرى 4/263)
[129] . اخبار الطوال، ص 245-246؛ انساب الاشراف، 3/378 و ارشاد، 2/71.
[130] . فتوج، ج 5، ص 145-147؛ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 335-336؛ ميثر الاحزان، ص 42-43 و لهوف، ص
32-33 .
[131] . ارشاد، ج 2، ص 71.
[132] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 378.
[133] . جمل من انساب الاشراف همان، طبرى، 4/297، ارشاد همان، لهوف، ص 33.
[134] . الفتوح، ج 5، ص 147، ميثرالاحزان، ص 43، لهوف، همان.
[135] . مادر عبداللّه دايه امام حسينع بوده و از او سرپرستى مىكردهاست. بدين جهت او را برادر رضاعى امام حسين(ع) ناميدهاند. (ابصار العين، 52).
[136] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 300.
سماوى مىگويد: ابن قتيبه مىنويسد: عبداللّه بن بقطر همراه مسلم بن عقيل به كوفه رفته بود، و چون مسلم، بن وفايى
مردم كوفه را مشاهده كرد، ا و را به سوى امام حسينع فرستاد تا آن حضرت را از رخداردهاى كوفه آگاه سازد. ولى عبداللّه توسط حصين بن تميم كه كنترل راهها را بر عهده داشت دستگير و تحويل ابن زياد مىشود. (ابصار العين /52).
[137] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 298؛ ارشاد، ج 2، ص 71.
[138] . اخبار الطوال، ص 246.
[139] . خُزَيميّه از منازل حاجيان است و منسوب به خزيميّة بن خازم و براى كسى كه از كوفه مىآيد بعد از زَرْود، واقع است مراصدالاطلاع 1/466.
[140] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 323-324
الا يا عين فاحتفلى بجهد و من يبكى على الشهداء بعدىعلى قوم تسوقهم المنايا بمقدار الى انجاز وعد
[141] . زهير از شخصيتهاى برجسته كوفه بود كه روز عاشورا افتخار يافت در ركاب امام حسينع به شهادت برسد؟
اطلاعات بيشتر در بخش عاشورا مىآيد.
[142] . زورد منطقهاى ريگزار بين خزيميّه و ثعلبيه از راه كوفه به مكه است، به خاطر شنزار بودن، آبهاى باران را در خود فرو مىبرد، به همين جهت نام زَرود = بلنده به خود گرفته است. اين منزل جاى استراحتگاه كاروانهاى حج كه از بغداد مىآمدهاند، بوده و به بنىاسد و بنى نَهْشل اختصاص داشتهاست. معجم البلدان، 4/327؛ مراصدالاطلاع 2/664.
[143] . اخبارالطوال، ص 246؛ ارشاد، ج 2، ص 72-73.
[144] . لهوف، ص 31.
[145] . ارشاد، ج 2، ص 73.
[146] . لهوف، همان.
[147] . بَلَنْحِرَ، شهرى در نواحى درياى خزر مراصدالاطلاع 1/220.
[148] . ارشاد، ج 2، ص 73.
[149] . ثعلبيّه به نام ثعلبه، مردى از بنى اسد است كه در آنجا فرود آمد و ساكن شد و چشمهاى حفر كرد و براى كسى كه از
كوفه به مكه مىرود بعد از شقوق، واقع است معجم البلدان 2/78؛ نيز در آنجا قريهاى بوده كه خراب شده است (مراصدالاطلاع 1/296).
[150] . در ارشاد، سليمان و منذر، آمده است.
[151] . همان.
[152] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 299-300؛ ارشاد، ج 2، ص 73-74؛ مروج الذهب، ج 3، ص 72.
[153] . رحم اللّه مسلما فلقد صار الى روح اللّه و ريحانه و جَنّتهِ وَ رضوانه، اما اِنّه قد قضى ما عليه و بقى ما علينا. لهوف
/32
[154] . ارشاد، ج 2، ص 75.
[155] . الفتوح، ج 5، ص 123، 134؛ ميثرالاحزان، ص 46؛ لهوف، ص 30-31.
[156] . يا اخا اهل الكوفة، اما و اللّه لولقتيك بالمدينة لأريتك أثر جبرئيل من دارنا و نزوله بالوحى على جدّى! يا اخا اهل
الكوفة، افمستقى الناس العلم من عندنا، فعلموا و جهلنا؟! هذا ما لايكون الكافى 1/398، ص 2.
[157] . زباله، محلى است كه آب را در خود نگه مىدارد. محلّ پر آب، روستايى آباد و مسكونى بوده كه طوايفى از بنىاسد
در آنجا مىزيستند، قلعه و مسجدى مربوط به بنىاسد در آنجا وجود داشته است. معجم البلدان 3/129.
[158] . كلَّ ما حُمّ نازل، و عنداللّه نحتسب انفسا و فساد اُمتّنا. و براى كسى كه از كوفه به مكه مىرود، بين واقصه و ثعلبيه،
قرار دارد. تاريخ طبرى، ج 4، ص 281؛ كامل ج 4، ص 33.
[159] . اخبار الطوال، ص 247-248.
[160] . لهوف، ص 33.
[161] . اخيار الطوال، ص 248.
[162] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 300.
[163] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 300-301؛ ارشاد، ج 2، ص 75-76.
[164] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 300-301؛ ارشاد، ج 2، ص 75-76.
[165] . عقبه به معنى كوه دراز، در منزل بطن عقبه آبى است متعلق به قبيله عكرمه از بكر بن وائل براى كسى كه به مكه
مىرود بعد از واقصه، قرار دارد.مراصدالاطلاع، 3/948.
[166] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 301.
[167] . همان.
[168] . اخبار الطوال، ص 248.
[169] . يا عبداللّه، انّه ليس يخفى علّى الرّاى ما رأيت! و لكنّ اللّه لا يُغلب على أمره تاريخ طبرى، ج 4، ص 301.
[170] . واللّه لايدعونى حتى يستخرجوا هذه العلقة من جوفى! فاذا فعلوا سلّط اللّه عليهم من يذّلهم حتى يكونوا اذلّ فرق
الأمم ارشاد 2/76.
[171] . كامل الزيارات، ص 75، باب 23، حديث 14، رأيت كلابا تنهشنى اشدّما علّى كلبَّ ابقع.
[172] . شراف نام مردى است كه در اين مكان چشمه و چاههاى پرآبى احداث كردهاست. منطقهاى پر آب و درخت، آبىشيرينى گوارا كه تا واقصه يكى ديگر از منزلگاهها 5/7 كيلومتر فاصله دارد. (معجم البلدان، 3/331؛ مقتل مقرم، /213).
[173] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 302؛ ارشاد، ج 2، ص 76-77.
[174] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 302-303؛ ارشاد، ج 2، ص 78.
[175] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 330.
[176] . اسقوا القوم و ارووهم من الماء! و رشّفوا الخيل ترشيفا! ارشاد، ج 2، ص 78.
[177] . همان.
[178] . تاريخ طبرى،، ج 4، ص 302؛ ارشاد، ج 2، ص 78.
[179] . امالى صدوق، ص 131-132؛ مجلس، 30 و بحارالأنوار، ج 44، ص 314.
[180] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 303.
[181] . فتوح، ج 5، ص 135.
[182] . ايها النّاس انّها معذرة الى اللّه عزوجل و اليكم! اِنّى لم آتكم حتّى أتتنى كتبكم و قدمت علّى رسلكم: ان أقدم علينا
فانّه ليس لنا امام. لعّل اللّه يجمعنابك على الهدى، فان كنتم على ذلك فقد جئتكم، فان تعطونى ما اطمئنّ اليه من عهود كم و مواثيقكم أقدم مصركم، و إن لم تفعلوا و كنتم لمقدمى كار هين انصرفت عنكم الى المكان الذى أقبلتُ منه اليكم! تاريخ طبرى، ج 4، ص 303؛ ارشاد، ج 2، ص 79.
[183] . امّا بعد ايّها النّاس، فانكم ان تتقوا و تعرفوا الحقّ لأهله يكن ارضى للّه، و نحن اهل البيت أولى بولاية هذا الأمر
عليكم من هؤلاء المدّعين ماليس لهم، و السّائرين فيكم بالجور و العدوان و ان انتم كرهتمونا و جهلتم حقنا و كان رأيكم غير ما أتتنى كتبكم و قدمت به علّى رسلكم انصرفت عنكم! تاريخ طبرى، ج 4، ص 303؛ ارشاد، ج 2، ص 79-80.
[184] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 303؛ ارشاد، ج 2، ص 80.
[185] . انّه قد نزل من الامر ما قد ترون! و انّ الدّنيا قد تغيّرت و تنكّرت، و أدبر معروفها، و استمرّت جَذّاء، و لم يبق منها اِلاّ
صُبابة كصبابة الاِناء! و خسيس عيش كالمرعى الوبيل! ألا ترون انّ الحقّ لايُعمل به و انّ الباطل لا يُتناهى عنه!؟ ليرغب المؤمن فى لقاء اللّه محقّا، فانّى لاارى الموت اِلاّ شهادة و لا الحياة مع الظّالمين اِلاّ برما. تاريخ طبرى، ج 4، ص 305.
[186] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 305.
[187] . لهوف، ص 34-35.
[188] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 381؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 304؛ ارشاد، ج 2، ص 80-81.
[189] . سَامضى و ما بالموت عارَ على الفتى اذا ما نوى حقّا و جاهـد مسلمـا
و واسـى الرجّـال الصّالحيـن بنفسه و فـارق مَثبورا وخالـف مُجرمـا
فِان عشتُ لَمْ اَندم و ان مـتّ لَمْ اُلمَ كفى بك ذُلاً ان تعيش و تُرغما
تاريخ طبرى، ج 4، ص 305؛ ارشاد، ج 2، ص 80-81.
[190] . بيضه، به معناى زمين سفيد هموار و بىگياه، در مسير كوفه، بين عذيب و واقصه قرار داشته است. معجم البلدان،
1/532.
[191] . ايّها النّاس! إنّ رسول اللّه قال: من رأى سُلطانا جائرا مُسْتحّلاً لحرم اللّه ناكتا عهده مخالفا لِسّنة رسولاللّه يعمل
فى عباد اللّه بالاثم و العدوان فلم يُغيّر عليه بفعلٍ و لا قول، كان حقّا على اللّه ان يُدخله مُدْخَله، اَلا وَاِنّ هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلّوا الحدود و استأثروا بالفئ واحلّوا حرام اللّه و حرمّواحلاله و انا احقّ ممّنِ غَيّر. و قد اتتنى كُتبكم و قَدِمتْ عَلىّ رُسلكم بيعتكم انّكم لا تُسلّمونى و لا تَخَذلونى فان اَتممتم علىّ بيعتكم تُصيبوا رُشدكم، فاناالحسين بن علىّ و ابن فاطمة بنت رسولاللّه نفسى مع انفسكم و اهلى مع اهليكم و لكم فىّ اسوة و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتى من اعناقكم فلعمرى ماهى لكم بنكُر لقد فعلتموها بابى واخى و ابن عمّى مسلم. والمغرور من اغتّربكم فحظكّم اخطاتم و نصيبكم ضيّعتُم و من نكث فانّما ينكث على نفسه و سُيغنى اللّه عنكم و السلام عليكم و رحمهاللّه و بركاته. تاريخ طبرى، ج 4، ص 304-305؛ كامل، ج 4، ص 48.
[192] . عذيب الهجانات از منزلگاههاى نزديك كوفه بودهاست، آب خوشگوارى داشته و بين قادسيه و مغيثه واقع شده
است تا قادسيه 4 ميل و تامُغيثه 32 ميل فاصله بودهاست آنجامتعلق به بنى تميم بوده و منزلگاه حاجيان كوفه به شمار مىرفته است، آب و بركه و چاه و خانهها و قصر و مسجدى داشته. و پاسگاهى نيز در آنجا بوده كه محلّ نگهبانى براى ايرانيان بودهاست. معجم البلدان، ج 4، ص 93؛ مقتل الحسين مقرم /230.
[193] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 382.
[194] . خبر شهادت قيس بن مسهر در منزل زباله به امام حسينع رسيده بود و شايد امام(ع) مىخواسته اولاً اطمينان
پيدا كند و ثانيا آيا قيس توانسته خود را به كوفه برساند.
[195] . احزاب آيه 23.
[196] . اللّهمّ اجعل لنا و لهم الجنّة و اجمع بَيننا وَ بَينهم فى مُستَقّرٍ رَحمتك وَ رَغائِبِ مذخورِ ثوابك. تاريخ طبرى، ج 4،
ص 306؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 49-50 با اختصار.
[197] . «اَجا» نام يكى از دو كوهى است در غرب منزل «فيد» كه قبيله طى در آنجا سكونت داشتهاند. مراصدالاطلاع 1/28.
[198] . جزاك اللّه و قومك خيرا، اِنّه قد كان بيننا و بين هؤلاء القوم قول لسنا نقدر معه الانصراف و لاندرى علام تتصرفبنا، وبهم الامور فى عاقبه. تاريخ طبرى، ج 4، ص 306-307؛ كامل، ج 4، ص 49-50.
[199] . فان كنت فاعلاً فعجلّ رحمك اللّه!
[200] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 307؛ كامل، ج 4، ص 50، با اختصار.
[201] . قصر بنى مقاتل متعلق بوده به مقاتل بن حسان بن ثعلبه كه ميان «عين التمر» و «قطقطانه» قرار داشته است.
علاوه بر قصر، مسجد و بناهاى كهن نيز در آنجا بوده كه خراب شده و تنها تپهاى از بقاياى آن ماندهاست. معجم البلدان، 4/364؛ الحسين فى طريقه الى الشهادة /120.
[202] . عبيداللّه بن حرّ جعفى در گذشته از هواداران عثمان بوده و در جنگ صفين در سپاه معاويه حضور داشت و بعد ازشهادت اميرمؤمنانع در كوفه مىزيست (وسيلة الدارين 67) امام(ع) خواست او را سعادتمند كند و با پيوستن به
امام(ع) خطاهاى گذشتهاش را جبران كند ولى او اين توفيق را ردّ كرد.
[203] . مقتل مقرّم، ص 189.
چون عبيداللّه از هواداران عثمان بود و در جنگ صفين در مقابل اميرمؤمنانع در لشكر معاويه قرار گرفته بود.
[204] . اما بعد يا بن الحرّ، فانّ اهل مصر كم هذا كتبوا اِلىّ و اخبرونى انّهم مجتمعون على نصرتى، و أن يقوموا من دونى، و
ان يقاتلوا عدوّى، و سألونى القدوم عليهم، فقدمتُ، ولست أدرى الامر على ما زعموا لانّهم قد اعانوا على قتل ابن عمّى مسلم بن عقيل رحمهاللّه و شيعته! و اجمعوا على ابن مرجانة عبيداللّه بن زياد مبايعين ليزيد بن معاوية!
يا بن الحرّ انّ اللّه تعالى مؤاخذك بما كسبت و أسلفت من الذنوب فى الأيام الخالية، و انا ادعوك الى توبة تغسل ما عليك من الذنوب، ادعوك الى نصرتنا أهل البيت،، فان أعطينا حقّنا حمدنا اللّه تبارك و تعالى على ذلك و قبلناه، وان منعنا حقّنا و ركبنا بالظّلم كنتَ من اعوانى على طلب الحقّ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 325-326.
[205] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 326.
[206] . يابن الحرّ ما جئناك لفرسك و سيفك! انّما اتيناك لنسالك النصرة، فان كنت قد بخلت علينا فى نفسك فلا حاجة
لنافى شئى من مالك! و لم اكن بالذى اتّخذ المضّلين عضدا لاِنىقد سمعت جدّى رسول اللّهص و هو يقول: من سمع بواعية اهلبيتى ثم لم ينصر هم على حقهّم اكبه اللّه على وجهه فى النّار. فتوح، ج 5، ص 129-132.
[207] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 324، 326؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 307-308؛ ارشاد، ج 2، ص 81-82. جريان را با
اختصار و بدون ذكر خطبه امامع ذكر كردهاست. در روايتى آمده است امام(ع) فرمود: اكنون كه ما را يارى نمىدهى از خدا بترس كه با كسانى باشى كه با ما مىجنگند. (ارشاد، ج2، ص 82).
[208] عمرو بن قيس از شيعيان اميرمؤمنانع و از اصحاب امام حسن(ع) بود. (رجال طوسى، ص 69)
[209] . فانطلقا فلا تسمعالى واعية و لا تريالى سوادا! فانّه من سمع و اعيتنا او رأى سوادنا فلم يجنا و لم يغثنا كان حقّاعلى اللّه عزّوجلّ أن يكّبه على منخريه فى النّار! (ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص 558 حديث 12؛ بحارالأنوار،
ج 45، ص 84.
[210] . نينوا، نام منطقهاى در كوفه و شرق دجله، از روستاهاى منطقه طفّ است. در نينوا يك سرى تپههاى باستانى
است كه تا مصبّ نهر علقمه امتداد مىيابد. نينواى ديگر در منطقه موصل است. كه زادگاه يونس بن متى پيامبر خدا مىباشد. نينوا امروز به «باب طوَيْرِج» معروف است كه در شرق كربلا مىباشد. ر.ك: آثار البلاد و اخبار العباد، قزوينى، ص 55؛ معجم البلدان، ج 5، ص 339؛ خطب الامام الحسين، ج 1، ص 133.
[211] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 308؛ ارشاد، ج 2، ص 82-83.
[212] . قصص 28 آيه 41.
[213] . هر سه نام روستاهائى هستند نزديك كربلا. برخى «شفْنَه» ذكر كردهاند. (الارشاد، ج 2، ص 84.
[214] . «ما كنت لاِ بدأ هم بالقتال». تاريخ طبرى، ج 4، ص 309؛ ارشاد، ج 2، ص 84.
[215] . طبق برخى نقلها، كربلا تركيب يافته از «كرب» و «اِل» يعنى حرم اللّه، يا مقدس اللّه «كرب» در لغت سامى به
معناى «قرب» است و اگر «اِل» نيز به معناى اللّه باشد، كربلا يعنى محلّى كه نزد خدا مقدس و مقرب است، يا «حرم خدا» است موسوعة العتبات المقدسه، ج 8، ص 10 برخى هم آن را «گور بابل» دانستهاند، يعنى مجموعهاى از روستاهاى بابل بخشهايى از اين ناحيه نامهاى گوناگون داشته است: كربلا، كوربابل، نينوا، غاضرّيه، كربله، نواوميس، حير، طفّ، شفيه، عقر، نهر علقمى، عمورا، ماريه و … كه بعضى از اينها نام روستاها و آباديهاى اين منطقه بوده است. (تراث كربلا، ص 19).
[216] . هذا موضع كرب و بلاء انزلوا، هاهنا و اللّه محَطّ رحالنا، و مسفك دماؤنا و هاهنا محلّ قبورنا و هاهنا واللّه محل سبى
حريمنا بهذا حدثنى جدى رسول اللّهص. (لهوف، ص 35).
[217] . لهوف، ص 35.
بخش دوم
فصل اوّل: امام حسين عليهالسلام در كربلا
حوادث قبل از عاشورا
نامه ابن زياد به امام حسين(ع)
عبيداللّه بن زياد كه از ورود كاروان حسينى به كربلا توسط حرّ با خبر شد، نامهاى به
امام حسين(ع) نوشت:
از ورودت به سرزمين كربلا با خبر شدم، اميرمؤمنان يزيد! به من نوشته، سر بر
بستر نرم ننهم و شكم سير نكنم، تا تو را كشته به خداوند لطيف و خبير ملحق
سازم و يا به فرمان من و يزيد گردن نهى! و السّلام».
چون نامه به امام حسين(ع) رسيد آن را خواند و به دور افكند و فرمود:
«لا اَفلح قَومٌ اَثروا مَرضاة اَنفسهم عَلى مَرضاةِ الخالق» قومى كه خشنودى
خويش را بر رضايت پروردگار مقدم داشتند؛ هرگز رستگار نخواهند شد.
فرستاده ابن زياد گفت: يا ابا عبداللّه پاسخ نامه؟
امام فرمود: اين نامه پاسخ ندارد و سرنوشت نويسنده آن، عذاب قطعى الهى است.
قاصد نزد عبيداللّه بازگشت و پاسخ امام حسين(ع) را گزارش كرد. ابن زياد از شنيدن
پاسخ امام خشمگين شد و بر آشفت و عمر سعد را به جنگ با امام حسين(ع) فرمان داد.[1]
اعزام لشكر عمر سعد به كربلا
ابن زياد، تصميم داشت عمر بن سعد ابى وقاص را به فرماندهى چهار هزار نفر از
كوفيان به دستبى (يا دست بى)، منطقهاى بين رى و همدان اعزام كرده، تا با ديليمان كه
به آن منطقه هجوم برده بودند، بجنگد ـ عمر سعد در اردوگاه «حمام اعين»[2] آماده حركت
بود. كه قاصد عبيداللّه فرمان بازگشت ابن زياد را به وى رساند.
عمر سعد نزد عبيداللّه شتافت ـ ابن زياد به او فرمان داد به كربلا برود، و آنگاه كه كار
حسين را تمام كرد مىتواند به سمت رى حركت كند. عمر سعد كه از سوئى شيفته ملك
رى بود و از سويى ديگر كشتن حسين را كار آسانى نمىديد. به ابن زياد گفت: اگر ممكن
است مرا از اين كار معاف دار.
ابن زياد گفت: به شرط آن كه فرمان ولايت رى را پس دهىـ عمر سعد كه چنين ديد،
شبى مهلت گرفت، تا تصميم بگيرد.[3] او شب تا صبح در انديشه فرو رفت و پيوسته اين
شعر را مىخواند:
آيا حكومت رى را رها كنم كه آرزوى ديرينه من است؟ يا با كشتن حسين باز گردم و
زخم زبان و مذمّت مردم را به جان بخرم. در كشتن حسين آتشى است كه گريزى از آن
نيست. و حكومت رى نيز نور چشم من است.[4]
عمر بن سعد تصميم خود را گرفت و نزد ابن زياد شتافت و گفت: «خدا تو را اصلاح كند،
مرا در ازاء حكومت رى به كارى فرمان دادى كه مردم از اين معامله با خبرند. پيشنهادم
اين است. به عدّهاى از اشراف كوفه در اين جنگ نيازمندم، آنان را فراخوان و همراهم
كن.» سپس نام آنان را برشمرد. ابن زياد گفت: ما در اين كه چه كسى را خواهيم فرستاد از
تو نظر نخواستيم. اگر با اين گروه كه همراهت هستند از عهده اين مأموريت برمىآيى
حركت كن، در غير اين صورت بايد از امارت رى چشم بپوشى! عمر سعد چون پا فشارى
ابن زياد را ديد گفت: خواهم رفت.[5]
در برخى تواريخ آمده است: «بنو زهره»(قبيله عمر بن سعد) نزد وى آمدند و گفتند: تو
را به خدا سوگند! از اين تصميم باز گرد، تو داوطلب جنگ با حسين نشو. زيرا اين مسأله
موجب دشمنى ميان ما و بنىهاشم مىشود. عمر سعد استعفاء خود را به ابن زياد داد،
ولى او نپذيرفت و عمر سعد تسليم شد.[6]
سرانجام عمر بن سعد به فرماندهى چهار هزار سرباز كوفى در روز سوّم محرم وارد
نينواشد.[7] و در كنار لشكر هزار نفرى حرّ قرار گرفت.
عمر بن سعد، «عزرة بن قيس» را فراخواند و از وى خواست نزد حسين(ع) رفته علت
آمدن وى به كربلا را جويا شود. ولى چون او جزو افرادى بود كه به امام حسين(ع) نامه
نوشته بود حيا داشت نزد آن حضرت برود. از اين رو از عمر سعد خواست كه او را از اين
مأموريت معاف بدارد. عمربن سعد به هر يك از رؤساى كوفه روى آورد همگى همين عذر
را آورند. سرانجام شخص شجاع، جسور و گستاخى به نام «كثير بن عبداللّه شعبى»
برخاست، و اعلام آمادگى كرد. و گفت: اى امير! اگر بخواهى او را غافلگيرانه بكشم! عمر بن
سعد گفت: چنين تصميمى ندارم! به نزد او برو و بپرس براى چه هدفى اينجا آمدهاست؟
كثير بن عبداللّه به طرف امام حسين(ع) حركت كرد. ابو ثمامه صائدى، از ياران
امام(ع) چون كثير را از دور ديد شناخت و به امام گفت: «اين شخص كه مىآيد بدترين
مردم روى زمين است!» آنگاه پيش رفت و راه را بر او بست و گفت: شمشير خود را بده و
نزد حسين(ع) برو!
كثير گفت: به خدا سوگند! شمشيرم را نمىدهم! من قاصدم! اگر گذاشتيد، پيام خود را
مىگويم، در غير اين صورت باز مىگردم!
ابو ثمامه: من قبضه شمشير را مىگيرم، تو سخنت را بگو.
كثير: به خدا سوگند! هرگز چنين اجازهاى نخواهم داد.
ابو ثمامه: پيامت را بگو، تا من آن را به امام برسانم، تو مردى تبهكارى و نمىگذارم اين
چنين به نزد امام بروى.
كثير كه هيچ راهى نيافت از همانجا بازگشت و جريان را به عمر سعد گزارش كرد. عمر
بن سعد فرد ديگرى به نام «قرة بن قيس حنظلى» را مأمور اين كار نمود .
قرّة به سوى امام حسين(ع) حركت كرد. امام او را ديد به اصحاب فرمود: آيا او را
مىشناسيد؟
حبيب بن مظاهر پاسخ داد: آرى. او از طايفه بنى تميم است. من او را به نيك انديشى
مىشناسم. گمان نمىبردم اينجا بيايد.
قرّة در برابر امام ايستاد، سلام كرد و پيام عمر بن سعد را رساند.
امام حسين(ع) فرمود: «[من خودم به اينجا نيامدم] مردم شهر شما به من نامه
نوشتند و از من خواستند به سوى آنان بيايم. حال اگر از آمدن و پذيرفتن من ناخشنودند
باز گردم.»[8]
آنگاه حبيب بن مظاهر گفت: واى بر تو اى قرّة بن قيس! آيا به سوى قومى ستمگر
برمىگردى! بمان و اين شخص (امام) را يارى كن؛ كه بواسطه پدرانش به راه راست
هدايت شدى!
قرّة پاسخ داد: جواب پيام را مىرسانم و در اين باره مىانديشم. او بابستن درهاى
سعادت كه به روى او گشوده شده بود، به سوى عمر بن سعد بازگشت و پاسخ امام
حسين(ع) را به وى رساند. عمر سعد گفت: «اميدوارم خداوند مرا از جنگ با حسين
برهاند».[9]
نامه عمر بن سعد به ابن زياد.
عمر سعد طى نامهاى سخنان امام حسين(ع را به ابن زياد گزارش كرد چون ابن زياد،
نامه را خواند، اين شعر را خواند:
«اكنون كه در چنگ ما گرفتار شده اميد نجات دارد! ولى حال وقت فرار نيست![10]
پاسخ ابن زياد
ابن زياد به عمر بن سعد چنين نوشت: از حسين و تمام يارانش براى يزيد بيعت بگير،
اگر پذيرفتند و بيعت كردند، ما نظر خود را اعلام مىداريم.
چون نامه ابن زياد به عمر سعد رسيد، گفت: فكر مىكنم ابن زياد در پى عافيت و صلح نيست».[11]
عمر سعد نامه ابن زياد را براى امام(ع) فرستاد. امام حسين(ع) فرمود: هرگز به
خواسته ابن زياد پاسخ نخواهم داد، آيا جز مرگ چيزى هست؟ مرحبا به مرگ سرخ!
عمر سعد پاسخ امام(ع) را به ابن زياد نوشت. عبيداللّه از اين پاسخ خشمگين شد،[12]
و مردم را به مسجد كوفه فراخواند، و به منبر رفت و گفت: اى مردم! شما آل ابى
سفيان را آزمودهايد. همانگونه كه دوست داشتيد آنان را يافتيد. يزيد را خوب
مىشناسيد! از سيره و روشى نيكو برخوردار است! به زيردستان احسان مىكند! مرزها را
نگهميدارد! بخششها را بهجا مصرف مىكند! پدرش (معاويه) نيز چنين بود!
اميرالمؤمنين يزيد بر مقررى شما افزودهاست. به من نوشته بر عطاياى شما بيفزايم و
شما را براى جنگ با دشمنش، حسين بن على بفرستم، پس سخنم را گوش كنيد و از
دستوراتم فرمان بريد. و السّلام.
آنگاه از منبر پائين آمد و براى مردم عطايايى مقرر كرد و دستور داد در شهر ندا كنند مردم
براى رفتن (به كربلا) و ملحق شدن به لشكر عمر بن سعد آماده شوند.[13]
و «حصين بن نمير»، «حجاز بن ابجر»، «شبث بن ربعى» و «شمر بن ذىالجوشن» را (به
عنوان فرماندهان يگانها) برگزيد تا عمر سعد را يارى دهند.[14]
شمر بن ذىالجوشن نخستين كسى بود كه به همراه چهار هزار نفر حركت كرد. پس از
او يزيد بن ركاب كلبى با دو هزار نفر، و حصين بن نمير سكونى با چهار هزار نفر، مازنى[15] به
همراه سه هزار نفر، و نصر بن حربه با دو هزار نفر راهى كربلا شدند. جمع اينان (با كسانى
كه پيش از اين رفته بودند) به بيست هزار نيروى رزمى مىرسيد.[16]
روز (پنجم محرّم) قاصدى در پى شبث بن ربعى رياحى فرستاد. او خود را به بيمارى
زده بود تا از رفتن به كربلا معاف شود. ولى ابن زياد به او پيام داد: آيا تمارض مىكنى؟
مبادا از كسانى باشى كه خداوند در قرآن فرموده: چون به مؤمنان رسند، گويند، از ايمان
آورندگانيم، و چون با ياران (شيطانها) خلوت كنند، گويند: با شماييم و مؤمنان را
مسخره مىكنند.[17] اگر به فرمان و اطاعت ما هستى بايد به جنگ دشمن ما بروى. شبث
شبانه نزد ابن زياد شتافت، عبيداللّه او را تحويل گرفت، به او عطايايى داد و با هزار نيرو به
سوى كربلا فرستاد.[18] و در پى او، حجّار بن ابجر را به همراه هزار نفر سواره نظام روانه كربلا
كرد. و نيروهاى عمر سعد به بيست و دو هزار نفر بالغ شد.[19]
از شيوههاى فراخوانى كوفيان و عدم تخلّف آنان از رفتن به كربلا اين بود:
ابن زياد، چند نفر به نامهاى كثير بن شهاب، محمد بن اشعث، قعقاع بن سويد و
اسماء بن خارجه را مأموريت داد در شهر كوفه گردش كنند و مردم را به فرمانبرى از يزيد
فراخوانند و آنان را از نافرمانى و فتنه جويى پرهيز دهند و آنان را به رفتن به جبهه جنگ
تشويق كنند، و از تخلّف باز دارند.[20]
و چون ابن زياد مىدانست كوفيان از رفتن به جنگ با امام حسين(ع) اكراه دارند،
سويد بن عبدالرحمن را مأموريت داده بود تا متخلّفان را شناسايى كند و نزد او ببرد تا
مجازات شوند. او نيز يك مرد شامى را كه براى طلب خود به كوفه آمده بود به عنوان
متخلّف و فرارى از جنگ دستگير و نزد ابن زياد برد، و عبيداللّه دستور داد سر از تنش جدا
كنند تا كسى جرأت سرپيچى از دستورات او را نداشته باشد.[21] و چون مردم چنين ديدند،
تمام مردان كوفه كه به حد بلوغ رسيده بودند، به لشگرگاه رفتند.[22]
ابن زياد در اردوگاه نخيله
ابن زياد، عمرو بن حريث را به جاى خود در كوفه گذاشت و خود به اردوگاه نخيله
(نزديكى كوفه) رفت، تا از نزديك به سازماندهى و آرايش نيروها بپردازد. و نظارت
مستقيم براعزام لشكريان به كربلا داشته باشد. قاصدى را به نزد حصين بن نمير كه با
چهار نيروى مسلح در قادسيه مستقر بود، فرستاد و او را به اردوگاه نخيله فراخواند.
زحر بن قيس را مأموريت داد تا «جسر صراط» (پل عبور كوفيان به كربلا) را در كنترل
در آورد تا كسى نتواند از كوفه به يارى امام حسين(ع) به كربلا رود.[23]
همچنين ابن زياد گروهى را انتخاب كرده بود تا پيك او براى عمر سعد باشند و گزارش
نوبهاى از كربلا به او برساندند.
تصميم بر ترور ابن زياد
در اردوگاه نخيله شخصى به نام عمّار بن ابى سلامه تصميم گرفت، ابن زياد را ترور
كند، ولى به دليل حفاظت شديد موفق به اين كار نشد. پس بسوى كربلا شتافت، خود را
به كاروان حسينى رساند و به شهادت رسيد.[24]
تعداد نيروهاى عمر بن سعد
در مورد نيروهايى كه در كربلا تحت فرماندهى عمر سعد بودند، آمار دقيقى در منابع
كهن يافت نمىشود. برخى تعداد افرادى كه با عمر سعد به كربلا آمدند را چهار هزار نفر[25]
ذكر كردهاند و در برخى منابع تعداد لشكريان ابن زياد در كربلا را بيست و دو هزار نفر
نوشتهاند.[26]
و در رواياتى تعداد آنان سى هزار نفر آوردهشدهاست.
مفضل بن عمر از امام صادق(ع) روايت مىكند: روزى حسين بن على بن ابيطالب،
حضور برادرش حسن(ع) رسيد. و چون به او نگريست، گريست، (امام) حسن(ع) فرمود:
اى ابا عبداللّه چرا مىگريى؟ فرمود: به خاطر مصيبتهايى كه بر تو وارد مىشود. امام
حسن(ع) به وى فرمود: اى ابا عبداللّه! من به وسيله زهر كشته خواهم شد، امّا هيچ روزى
همانند روز تو نيست. سى هزار مرد كه ادّعا دارند از امّت جدّمان محمّد(ص) هستند، و
خود را به دين اسلام منسوب مىكنند، بر كشتن و ريختن خون تو گردهم مىآيند.
حرمتت را مىريزند، زنان و فرزندانت را به اسارت مىبرند، اموالت را غارت مىكنند، در
اين هنگام خداوند لعنت بر بنىاميه فرستد، و آسمان خون ببارد، و همه حتى وحش
بيابانها و ماهيان درياها بر تو بگيرند.[27]
امام سجاد(ع) روزى به عبيداللّه بن عباس نگاهى كرد و فرمود: هيچ روزى براى رسول
خدا(ص) از روز جنگ احد سختتر و غمبارتر نبود، در اين روز عمويش، حمزة بن
عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خدا(ص) به شهادت رسيد. و بعد از آن، روز جنگ
موته بود كه در آن روز پسر عمويش جعفر بن ابيطالب به شهادت رسيد. آنگاه فرمود: هيچ
روزى چون روز حسين(ع) نيست. در آن روز(عاشورا) سىهزار مرد جنگى از اين امّت، كه
گمان مىبردند با ريختن خون حسين به خداوند تقرّب مىجويند. او را به ظلم و ستم
كشتند.[28]
و نيروهاى امام حسين(ع) براساس برخى منابع، هشتاد و نه تن بودند كه نوزده نفر
آنان از اهلبيت(ع) به شمار مىآمدند.[29]
كربلا در محاصره كوفيان
سرانجام نيروهاى ابن زياد از كوفه سرزمين كربلا را به اشغال در آوردند و تمام راهها را
بركاروان امام حسين(ع) بستند امام(ع) نه مىتوانست به كوفه برود و نه به مدينه باز
گردد.
ابا عبداللّه الحسين(ع) در روز ششم محرّم آخرين نامه را از كربلا به برادرش محمّد
حنفيه و بنىهاشم نوشت. نامهاى كوتاه با محتوايى بلند كه بوى هجرت و شهادت و پايان
زندگى دنيا را اعلام مىكرد.
بسماللّه الرحمن الرحيم، من الحسين بن علّى الى محمد بن علىّ و من قِبلَه
من بنىهاشم امّا بعد، فَكأنَّ الدُّنيا لم تكن! و كَأنّ الآخرة لم تزل! و السّلام.[30]
نامهاى است از حسين بن على به محمد بن على و ديگر بنىهاشم. امّا بعد، گويا
دنيا اصلاً وجود نداشته و آخرت هميشه بوده است.
حبيب بن مظاهر و دعوت بنىاسد براى يارى امام(ع)
حبيب بن مظاهر كه انبوه نيروهاى دشمن و كمى هم اصحاب امام حسين(ع) او را دل
تنگ كرده بود، نزد ابا عبداللّه شتافت و گفت: اى فرزند رسول خدا(ص)! در نزديكى،
گروهى از بنىاسد ساكنند، اگر اجازه دهى پيش آنان رفته و ايشان را براى يارى شما
دعوت كنم، شايد خداوند به واسطه آنان، شرّ اين جماعت را دفع كند! امام(ع) به وى
اجازه داد. حبيب در دل شب خود را به بنىاسد رساند. وقتى او را شناختند، برگرد او جمع
شده به او خوش آمد گفتند؛ عرضه داشتند: اى پسر عمو چه حاجتى تو را در اين سياهى
شب به اينجا كشانده است؟
حبيب گفت: بهترين ارمغان را برايتان آوردهام. آمدم تا شما را به يارى فرزند
پيامبرتان دعوت كنم. گروهى از مؤمنان همراه اويند، كه هر كدام بهتر از هزار مرد
جنگىاند و هرگز او را تنها نمىگذارند و به دشمن تسليم نمىكنند. و اين عمر بن سعد
است كه با لشكريانى فراوان او را محاصره كردهاست! شما طايفه من هستيد، شما را به
اين راه خير دعوت مىكنم. از من فرمان بريد و به يارى او بشتابيد تا عزت و شرف دنيا و
پاداش آخرت نصيبتان گردد. به خدا سوگند! اگر هر يك از شما در راه فرزند رسول
خدا(ص) شكيبايى و زرد و كشته شود، با رسول خدا(ص) در بهشت برين و اعلى عليّين
همدم خواهد بود.
مردى به نام عبداللّه بن بشر به پا خاست و گفت: من نخستين كسى هستم كه اين
دعوت را پاسخ مىدهم. آنگاه رجزى حماسى خواند: «اين گروه مىدانند، آنگاه كه آماده
پيكار شوند و به هم در آويزند، و سواران از شدت درگيرى به هراسند، من جنگجويى
شجاع و دلاور، همچون شير بيشهام»[31]
پس از او مردان قبيله به پاخاستند و همگى، كه تعدادشان به نود نفر مىرسيد، اعلان
آمادگى كردند. و به همراه حبيب براى يارى امام حسين(ع) حركت كردند، جاسوسى از
همان طايفه، خود را به عمر سعد رساند و او را از اين جريان با خبر ساخت. عمر بن سعد،
«ازرق بن حرث صدائى» را به همراه چهار صد نفر براى مقابله با آنان فرستاد. نظاميان ابن
سعد در كنار فرات راه بر بنىاسد بستند، در صورتى كه با امام حسين(ع) فاصله چندانى
نداشتند، دو گروه باهم در آويختند. حبيب بن مظاهر بر ازرق فرياد زد: واى برتو! بگذار
برويم، از سر راهمان كنار برو و اين كار را با ديگرى انجام ده. ليكن ازرق نپذيرفت و مانع
رفتن آنان شد. گروه بنىاسد كه خود را در مقابل نيروهاى ازرق ناتوان ديدند، در سياهى
شب متفرق شده به قبيله خود بازگشتند، و از ترس حمله عمر سعد به آنان، شبانه كوچ
كردند. حبيب بن مظاهر خود را به امام حسين(ع) رساند و جريان را گزارش كرد. امام (ع)
فرمود: لا حول و لا قوة اِلاّ باللّه العلّى العظيم.[32]
بستن آب به روى اردوگاه امام(ع)
عبيداللّه بن زياد نامهاى به عمربن سعد فرستاد و از او خواست: سربازانى را بر شريعه
فرات بگمارد، و بين حسين و آب فرات فاصله ايجاد كند و او و يارانش را از آب محروم
سازد. اجازه ندهد حتى قطرهاى آب به آنان برسد. همچنان كه از دادن آب به عثمان بن
عفّان خوددارى شد.[33]
پس از اين فرمان خشن و ضد انسانى، عمر بن سعد (در روز هفتم محرم) وارد عمل
شد و عمرو بن حجاجّ را به همراه پانصد سواره نظام مأموريت داد، در كنار شريعه فرات
مستقرّ شده و مانع دسترسى امام(ع) و يارانش به آب شوند. اين رفتار غير انسانى سه روز
قبل از شهادت امام حسين(ع) انجام گرفت.[34]
آوردن آب توسط عباس(ع) و ياران امام(ع)
آب در اردوگاه امام حسين(ع) تمام شده بود، مشكها خالى شده و تشنگى و عطش
لبها را خشكانده بود. امام(ع) به برادرش عباس(ع) مأموريت داد به همراه پنجاه نفر
(سى سواره و بيست پياده) به سوى شريعه فرات رفته، آب بياورند. گروه، شبانه حركت
كردند، بيست مشك خالى همراه داشتند، پرچمدار گروه نافع بن هلال بود كه پيشاپيش
حركت مىكرد. نزديك آب فرات شدند، عمرو بن حجاجّ، فرمانده ابن سعد متوجّه آنان
شد. فرياد زد: كيستى؟ نافع كه جلودار بود.
گفت: نافع بن هلال.
ـ براى چه منظورى آمدى؟
ـ آمدم از اين آبى كه ما را از آن منع كرديد بياشامم!
ـ بياشام، گوارايت باد.
ـ به خدا سوگند! تاحسين و يارانش تشنهاند، هرگز از ا ين آب ننوشم. سپاهيان عمر
متوجه همراهان نافع شدند. و عمرو بن حجاجّ گفت: آنان نبايد از اين آب بنوشند، ما را به
خاطر همين در اينجا گماردهاند. نافع به پيادگان گفت: مشكها را پر آب كنيد، و خود و
عباس در مقابل سپاه عمرو بن حجاجّ به دفاع برخاستند، و به پيكار مشغول شدند. تا
پيادگان توانستند مشكها را پر آب كرده و به خيمهها باز گردند. سپاهيان عمرو بر
سواران تاختند و كمى آنها را عقب راندند؛ سرانجام يكى از نيروهاى عمرو با نيزه نافع بن
هلال زخمى عميق برداشت و بعد از مدتى به هلاكت رسيد، و اصحاب با مشكها به
خيمهها بازگشتند.[35]
ملاقات امام حسين(ع) و عمر سعد
مورّخان اين واقعه را در روز هفتم محرّم ذكر كردهاند. امام حسين(ع)، عمرو بن قرظه
انصارى را نزد عمر سعد فرستاد و پيام داد، مىخواهم با تو گفتگو كنم. امشب بين دو
لشكر ملاقات داشته باشيم. ابن سعد پذيرفت و به همراه بيست نفر به محلّ ملاقات آمد
امام حسين نيز به همراه بيست نفر آمد. ابا عبداللّه به همراهان فرمود: جز عباس و
علىاكبر، بقيه فاصله بگيرند مىخواهم با عمر سعد خصوصى مذاكره كنم. عمر سعد نيز
دستور داد جز فرزندش سعد و غلامش لاحق، كسى آنجا نماند. وقتى جمع، خصوصى
شد، امام(ع) به عمر سعد فرمود: واى بر تو؛ از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست
نمىترسى؟ مىخواهى با من بجنگى در حالى كه مىدانى من فرزند چه كسى هستم! چرا
با ما همراه نمىشوى؟ و چرا اين گروه را رها نمىكنى؟ اين سبب نزديكى تو به خداست.
عمر سعد گفت: اگر از اين قوم جدا شوم، مىترسم خانهام را ويران كنند!
امام: برايت خانه مىسازم.
عمر سعد: بيم دارم املاكم را بگيرند!
امام: بهتر از آن به تو خواهم داد. از اموالى كه در حجاز دارم.
عمر سعد: بر جان خانوادهام در كوفه مىترسم كه ابن زياد آنان را از دم تيغ بگذارند!
امام: سلامت آنان را تضمين مىكنم.[36]
عمر سعد خاموش شد و سخنى نگفت. امام حسين(ع) كه ديد عمر سعد از تصميم
خود برنمىگردد، از جاى برخاست و از وى روى برگرداند و فرمود: تو را چه مىشود؟ به
زودى خداوند جانت را در بسترت بگيرد و در روز محشر تو را نيامرزد. به خدا سوگند! اميد
آن دارم كه از گندم عراق نخورى مگر بسيار اندك. [37]
عمر سعد با تمسخر گفت: به جاى گندم، جو مىخورم. آنگاه او به لشگرگاه خويش
بازگشت.[38]
عمر بن سعد، پس از اين ملاقات و گفتگو كه به صورتهاى مختلف نقل شده نامهاى
اين چنين به ابن زياد نوشت:
خداوند آتش فتنه را خاموش ساخت و مردم را بر يك رأى و سخن متحّد نمود و
بين آنان اصلاح كرد. اين حسين است كه سه خواسته دارد، مىگويد: يا به همان
جا كه آمده برگردد، يا به يكى از مرزهاى كشور اسلامى رفته، چون ديگر مسلمانان
زندگى كند و يا به شام رفته و هر چه يزيد خواهد درباره او انجام دهد! صلاح و
خشنودى امت در همين است.[39]
عقبة بن سمعان، (غلام رباب همسر امام(ع)) مىگويد: از مدينه تا مكه و كربلا و تا
لحظه شهادت همراه امام(ع) بودم، و چنين سخنى كه به او نسبت دادهاند ـ نشنيدهام،
فقط آن حضرت مىفرمود: بگذاريد به همان جا كه آمدهام باز گردم يا به[40] سرزمين
پهناورى بروم، تا ببينيم كار مردم به كجا پايان مىپذيرد.[41]
طغيان شمر بن ذى الجوشن
نامه به ابن زياد رسيد. چون آن را خواند گفت: اين نامه از كسى است كه خير خواه و
دلسوز خويشان خود است! و خواست آن را پاسخ دهد كه شمر بن ذىالجوشن از جاى
برخاست و گفت: آيا رأى و نظر او را مىپذيرى؟ در صورتى كه حسين در سرزمين تو و در
دسترس تو قرار گرفته است: به خدا سوگند! اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت
نكند، روز به روز نيرومندتر گشته و توضعيف و ناتوان مىشوى و از دستگيرىاش عاجر
مىمانى به او مهلتنده، بايد به حكم و فرمان تو در آيد، در اين صورت اگر او را مجازات
كنى، حق توست و اگر عفونمايى از اختيارات توست. ابن زياد نظر شمر را پسنديد و گفت:
نيكو رأى است، نظر من نيز همين است.[42] آنگاه به عمر بن سعد نوشت:
اما بعد! من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفع شرّ كنى و كار را به درازا كشى! و
به او اميد زندگى و سلامت دهى و نزد من شفيع او گردى! بنگر اگر حسين و يارانش
تسليم خواسته من شدند، آنان را به سلامت به سوى من بفرست. و اگر امتناع كردند، با
لشگريانت بر آنان حمله كن، آنان را بكش، بدنهاشان را مثله و قطعه قطعه كن، آنان
مستحق اين مجازاتند. آنگاه كه حسين را كشتى، بر پيكرش اسب بتازان. و او را لگدكوب
سم سواران كن، مىدانم كه بعد از مرگ اين كار به ا و ضررى نمىرساند، ولى با خود عهد
بستم كه اگر حسين را كشتم با او چنين كنم. اگر فرمان مرا اجرا كردى، پاداش مردان
اطاعتپذير را به تو مىدهم. و اگر از اين فرمان ابا دارى، از فرماندهى لشكر كنار برو و
فرماندهى را به شمر بن ذىالجوشن بسپار، كه ما فرمان خويش را به او دادهايم. و
السّلام.[43]
ابن زياد نامه را به شمر بن ذىالجوشن داد تا به سوى ابن سعد ببرد. و به او گفت: اگر
عمر سعد فرمان مرا پذيرفت، تو نيز تحت فرمان او باش و اگر نپذيرفت، فرماندهى سپاه را
برعهده گير و با آنان جنگ كن و ابن سعد را نيز برايم بفرست.[44]
شمر نامه را گرفت و با شتاب به سوى كربلا تاخت، پيش از ظهر روز نهم وارد كربلا
شد.[45] و نامه عبيداللّه را براى عمر سعد خواند. ابن سعد گفت: واى بر تو! خدا خانهات را
ويران كند! چه پيام ننگينى آوردى! گمان مىبرم اين تو بودى كه ابن زياد را از پذيرش
پيشنهادم بازداشتى و كار را خراب كردى. اميد داشتم اين كار به صلح تمام شود. به خدا
سوگند! حسين تسليم نمىشود، زيرا روح پدرش در كالبد اوست.
شمر گفت: بگو بدانم! آيا فرمان امير را اجرا خواهى كرد؟ و يا كناره خواهى گرفت و
فرماندهى لشكر را به من خواهى سپرد؟ عمر سعد گفت: من خود فرماندهى لشكر را
برعهده دارم، تو شايسته نيستى. ليكن تو فرمانده پياده نظام باش.[46]
روزن نهم محرّم(تاسوعا) و قصه اماننامه
امام صادق (ع) فرمود:
تاسوعا روزى بود كه امام حسين(ع) و اصحابش را محاصره كردند، لشكريان ابن
زياد برگرد او حلقه زده بودند. ابن مرجانه و ابن سعد از كثرت نيروى رزمى به خود
مىباليدند و شادمان بودند. در اين روز حسين(ع) را غريب و تنها يافتند، و
دانستند كه هيچ كسى به يارى او نخواهد آمد. ديگر اهل عراق او را يارى نخواهند
كرد. پدرم فداى آن كسى كه غريب و تنهايش گذاشته و در تضعيف او كوشيدند.[47]
عبداللّه بن ابى المحل بن حزام كلابى كه در مجلس ابن زياد بود برخاست و به او گفت:
خواهرزادههاى ما (عباس، عبداللّه، جعفر و عثمان فرزندان ام البنين) همراه حسين(ع)
هستند. اگر اجازه بدهيد براى آنان امان نامه بنويسم! ابن زياد پيشنهاد وى را پذيرفت،
عبداللّه، امان نامه نوشت و به غلام خود «عرفان» سپرد تا به كربلا برده پاسخ بگيرد. (غلام
عبداللّه) نامه را به فرزندان ام البنين عرضه كرد، آنان پاسخ دادند: «امان خدا براى ما بهتر
از امان پسر مرجانه است».[48]
برخى ديگر از مورخان نوشتهاند: شمر بن ذىالجوشن كه نسبتى با امالبنين داشت
در روز نهم محرم به نزديك خيام ابا عبداللّه الحسين(ع) رفته با صداى بلند فرياد كشيد:
كجايند فرزندان خواهر ما! (عبداللّه، عباس، جعفر و عثمان فرزندان على بن ابىطالب!)
پاسخى نيامد. امام حسين(ع) به برادرش عباس فرمود: پاسخ او را بدهيد هر چند فاسق
است. او از دايىهاى شما به شمار مىآيد. حضرت عباس(ع) به همراه برادرانش از خيمه
بيرون شد و گفت: چه كاردارى؟
شمر گفت: اى فرزندان خواهرم! شما در امان هستيد، خود را به همراه برادرتان
حسين به كشتن ندهيد، و به فرمان اميرالمؤمنين يزيد گردن نهيد!
عباس كه ايمان و غيرت و مردانگى سراسر وجودش را پر كرده بود، فرمود: «خدا تو و
اماننامه تو را لعنت كند. آيا به ما امان مىدهى ولى فرزند رسول خدا(ص) امان ندارد! اى
دشمن خدا! به ما فرمان مىدهى از انسانى لجوج و كينه توز پيروى كنيم و دست از يارى
برادرمان حسين(ع) برداريم!
شمر كه چنين پاسخى در خور يافت، با خشم و غضب به لشگرگاه خود بازگشت.[49]
كوبيدن بر طبل جنگ
ابن سعد كه از تسليم امام حسين(ع) و يارانش نا اميد شده بود، چون نه محاصره
نظامى اردوگاه حسين تأثير گذاشت و نه بستن آب به روى فرزندان آل رسول، و نه امان
نامه براى برادران آن حضرت. هيچكدام از اين شيوهها نتوانست امام(ع) را تسليم
خواستههاى دشمنان اسلام نمايد. از اين رو در روز تاسوعا پس از نماز عصر فرمان حمله
به اردوگاه امام حسين(ع) را با اين فرياد صادر كرد:
«يا خيل اللّه اركبى و ابشرى!» اى لشكر خدا سوار شويد و به (بهشت) بشارت باد شمارا!
لشكريان با اين فرمان به سوى اردوگاه امام حسين(ع) حركت كردند. زينب كبرى(س) با
شنيدن فرياد دشمنان و شيهه اسبان، با شتاب حضور امام(ع)، كه جلوى خيمه خود سر
بر زانو گذاشته، به خوابى سبك رفته بود، رسيد و گفت: برادر جان! آيااين صداها را
نمىشنوى كه هر لحظه نزديك و نزديكتر مىشوند؟ امام(ع) با شنيدن صداى خواهر
سر از زانو برداشت و فرمود:[50]
«الان جدم رسول خدا(ص)، پدرم على، مادرم فاطمه زهراء و برادرم حسن(ع) را
در خواب ديدم. گفتند: اى حسين به زودى نزد ما خواهى آمد.»[51]
زينب كبرى با شنيدن اين سخن بىتاب شد و به صورت خود زد و بىقرارى كرد.
امام(ع) فرمود: «خواهرم، آرام باش، خداوند تو را در پناه رحمت واسعهاش قرار دهد.»[52]
در اين هنگان عباس بن على آمد و عرض كرد: اين سپاه دشمن است كه تا نزديكى
خيمهها آمدهاست!
اباعبداللّه به عباس فرمود: جانم فدايت عباس! بر اسب خود سوار شو، نزد آنان برو،
بپرس: براى چه چيزى اينجا آمدهاند.[53]
عباس به همراه بيست نفر از جمله: حبيب بن مظاهر و زهير بن قين به سوى سپاه
دشمن حركت كرد و از آنان پرسيد: چه مىخواهيد؟
گفتند: امير فرمان داده يا حكم او را بپذيريد و يا آماده جنگ شويد!
عباس فرمود: شتاب مكنيد تا پيام شما را به اباعبداللّه برسانم. آنگاه با شتاب نزد امام
حسين(ع) آمد و جريان را به امام(ع) گفت.[54]
در اين فاصله، تا عباس باز گردد، همراهان آن حضرت به نصيحت كوفيان پرداختند و
آنان را از تن دادن به جنگ با امام حسين(ع) پرهيز مىدادند، و در ضمن چون سدّى
پولادين در مقابل آنان ايستاده و از پيشروى به سوى خيمهها بازشان مىداشتند.
حبيب بن مظاهر خطاب به سپاه دشمن فرمود: چه بد جماعتى هستيد! همان
گروهى كه در روز قيامت محشور مىشوند در حالى كه خون فرزندان رسول خدا(ص) و
بندگان سحرخيز و ذكر گوى اين شهر (كوفه) به گردنشان باشد.
عزرة بن قيس از سپاه دشمن گفت: اى حبيب! هر چه مىتوانى خودستايى كن! زهير
بن قين در پاسخ او فرمود: اى عزره! خداى عزّوجل آنان (اهل بيت) را پاك كرده و هدايت
بخشيده است. از خدا بترس. من خير خواه توأم. تو را به خدا سوگند مىدهم از آن گروهى
مباش كه به يارى گمراهان شتافتند و به خاطر خشنودى آنان، انسانهاى پاك و طاهر را
مىكشند.[55]
عزره گفت: زهير! تو از شيعيان اين خاندان نبودى! تو عثمانى هستى! (پس چرا به
حمايت از آنان برخاستى)
زهير: حال كه اينجا هستم. آيا اين به تو نمىگويد كه از پيروان اين خاندانم! به خدا
سوگند! نه دعوت نامه به او نوشتم و نه قاصدى نزد او فرستادم و نه وعده ياريش دادم!
بلكه در ميان راه، او را ديدار كردم، با ديدن او به ياد رسول خدا(ص) و منزلت امام
حسين(ع) افتادم و نزد او شتافتم. چون دانستم دشمن به او رحم نمىكند، تصميم به
ياريش گرفتم تا جانم را فدايش نمايم. و بدين وسيله حقوق خدا و پيامبرش را كه شما
ناديده گرفتيد، حفظ كرده باشم.[56]
مهلت خواستن شب عاشورا
چون عباس پيام لشكر عمر سعد را به امام حسين(ع) رساند. امام (ع) به عباس فرمود:
اگر بتوانى آنان را متقاعد كنى كه جنگ را تا فردا به تأخير اندازند، و امشب را
به ما مهلت دهند. تا به درگاه خداوند راز نياز كنيم، نماز بخوانيم، استغفار كنيم، او
خوب مىداند كه به خاطر او نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست مىدارم.[57]
عباس(ع) با شتاب خود را به نيروهاى دشمن رساند و فرمود: اباعبداللّه مىگويد:
امشب را به ما مهلت دهيد تا در اين باره بينديشيم!
چون خبر به عمر بن سعد رسيد او مردّد شد، از فرماندهان نظر خواست. به شمر گفت:
نظر تو چيست؟
شمر گفت: شما فرمانده هستيد، هر چه مصلحت بدانى، همان عمل خواهد شد.
عمر سعد گفت: مهلت نمىدهم!
عمروبن حجّاج گفت: سبحاناللّه! اگر اينان از اهل ديلم بودند (كنايه از كفّار) و چنين
تقاضايى داشتند، شايسته بود كه اجابت كنى.
قيس بن اشعث گفت: درخواست آنان را پاسخ بگو و به آنان مهلت ده ولى به خدا
سوگند! اينان فردا جنگ خواهند كرد.
ابن سعد گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم چنين مىكنند، هرگز به آنان مهلت
نمىدادم.[58]
سرانجام فرستاده ابن سعد به همراه حضرت عباس نزد امام حسين(ع) آمد و گفت: تا
فردا به شما مهلت مىدهيم. اگر تسليم شديد، شما را نزد امير عبيداللّه زياد خواهيم برد و
اگر سرباز زديد، با شما خواهيم جنگيد. اين پيام را رساند و بازگشت.[59]
تحكيم مواضع و استحكامات
امام حسين(ع) كه مىدانست جنگ صورت مىگيرد، به تحكيم مواضع و استحكامات
پرداخت. تا دشمن به سادگى نتواند به اهداف خويش دست يابد، نيز خيمهها از دسترسى
دشمن به دور بمانند و در اين راستا، به يارانش دستور داد خيمهها را نزديك يكديگر قرار
دهند و طناب خيمهها را در يكديگر گره بزنند و مانع ايجاد كنند، تا با دشمن تنها از يك
طرف روبهرو شوند. و خيمهها پشت سر و طرف راست و چپ سپاه امام قرار گيرند.[60]
همچنين امام حسين(ع) دستور داد، اطراف خيمهها را كانال و خندق بكنند و چوب
و نى و بوته در آن بريزند، و به محض حمله دشمن، هيزمها را آتش زده تا راه ارتباطى
دشمن با خيمهها قطع شود و فقط از يك سوى با دشمن درگير شوند.[61]
خطبه شب عاشورا
در غروب روز تاسوعا اباعبداللّهالحسين(ع) ياران و اصحاب خويش را فراخواند و براى
آنان سخنرانى كرد. امام سجاد(ع) مىفرمايد: من بيمار بودم ولى در جمع آنان حاضر
شدم تا سخنان پدرم را بشنوم، امام(ع) به اصحاب خود فرمود:[62]
خدا را به بهترين وجه ستايش مىكنم. و در سختىها و راحتىها او را بر
نعمتهايش سپاسگزارم. خدايا تو را سپاس مىگويم كه بر ما خاندان، نبوت كرامت
كردى؛ و دانش قرآن و شناخت دين را به ما ارزانى داشتى. و به ما گوش شنوا و
چشم بينا و دلى روشن عطا نمودى. ما را از زمره سپاسگزاران و شاكران قرارده.
«امّا بعد، من يارانى باوفاتر و بهتر از ياران خويش سراغ ندارم و اهلبيتى
نيكوتر و ارزشمندتر از خاندان خود نمىشناسم. خداوند به همه شما به خاطر
يارى من، پاداش نيك دهد. آگاه باشيد، گمان دارم كه فردا كار ما با اينان به جنگ
خواهد انجاميد. من به شما اجازه مىدهم، همه آزاديد هر كجا خواستيد برويد، من
بيعت خويش را از شما برداشتم، در سياهى شب از اينجا دور شويد و راه خويش
پيش گيريد. هر كدام از شما دست يك تن از اهلبيت مرا بگيرد و همراه ببرد، در
روستاها و شهرها پراكنده شويد، تا خداوند فرج خود را براى شما مقرّر بدارد. اين
مردم (لشكر كوفيان) مرا مىخواهند، و هرگاه به من دست يابند با ديگران كارى
ندارند.[63]
پاسخ ياران امام(ع)
بنى هاشم و اصحاب به ترتيب سخن گفته اعلان وفادارى كردند. نخستين كسى كه به
پا خاست و سخن گفت، عباس بن على(ع) بود. او به امام عرض كرد: چرا دست از تو
برداريم؟ براى چه بعد از تو زنده بمانيم؟ خداوند هرگز چنين روزى را نياورد!
آنگاه ساير بنىهاشم، فرزندان امام، فرزندان امام مجتبى و فرزندان عبداللّه بن جعفر
نيز مانند او سخن گفتند.[64]
اذن به فرزندان عقيل
امام حسين(ع) به فرزندان عقيل فرمود: كشته شدن مسلم براى شما كافى است. من
به شما اذن دادم، برويد.[65]
آنان پاسخ دادند: سبحاناللّه، مردم به ما چه مىگويند؟! آيا نمىگويند بزرگ و سرور
خود را در ميان دشمن رها كرديد! نه در كنارش تيرى (به سوى دشمن) پرتاب كرديد و نه
نيزهاى زديد و نه شمشيرى از نيام كشيديد! به خدا سوگند! كه هرگز چنين نكنيم! بلكه
جان و مال و فرزندان خود را فداى تو مىسازيم. در كنار تو مىجنگيم تا كشته شويم.
ننگ باد بر زندگى پس از تو.[66]
سپس مسلم بن عوسجه، زهيره بن قين و اصحاب به پاخاستند و هر كدام اظهار
وفادارى كردند، گفتند: اگر دست از يارى تو برداريم در پيشگاه خدا چه عذرى خواهيم داشت!
آنگاه امام حسين(ع) در حقّ آنان دعا كرد[67] و فرمود: سرهاى خود را بلند كنيد و
جايگاه و منزلت خويش را در بهشت ببينيد! اصحاب و ياران امام(ع) سر به سوى آسمان
بلند كردند و جايگاه و مقام خود را ديدند و به يكديگر نشان مىدادند. و چون روز عاشورا
جنگ آغاز شد، به استقبال نيزهها و شمشيرها مىشتافتند تا هر چه زودتر به آن مقام و
منزلت راه يابند.[68]
سخن حضرت قاسم(ع)
قاسم فرزند امام حسن(ع)، نوجوانى نابالغ كه به سخنان عمويش اباعبداللّه در جمع
ياران گوش مىداد، پس از اظهار وفادارى ياران و بشارت به شهادت آنان، حضور عموى
مهربانش رسيد و عرض كرد: عموجان! آيا من هم شهيد مىشوم؟
امام با مهربانى فرمود: فرزندم! مرگ نزد تو چگونه است؟
عرض كرد: اى عمو! مرگ در كام من شيرينتر از عسل است!
امام (ع): عمويت به فدايت! آرى تو نيز از شهيدان خواهى بود.[69]
عدم احساس درد شمشير
از امام باقر(ع) چنين روايت شدهاست: حسين بن على(ع) قبل از شهادت به يارانش
فرمود: رسول خدا(ص) به من خبر دادهاست، تو به عراق مىروى، به سرزمينى كه
پيامبران خدا و جانشينان آنان در آنجا رفت و آمد داشتند … تو در آن سرزمين به شهادت
مىرسى، جمعى از ياران تو نيز به همراهت به شهادت مىرسند. اينان درد شمشير و نيزه
را حسّ نمىكنند. و اين آيه از قرآن را تلاوت كرد: «قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على
ابراهيم». جنگ بر تو و اصحابت سرد و سلامت خواهد بود. پس بشارت باد شما را. به خدا
سوگند! اگر ما را بكشند نزد پيامبرمان خواهيم رفت.[70]
اجازه رفتن به محمد بن بشر حضرمى
در شب عاشورا به يكى از ياران امام(ع) به نام محمد بن بشر حضرمى خبر رسيد كه
فرزندش در مرز به اسارت دشمن در آمده است. او از اين خبر ناراحت شد و گفت: «دوست
نداشتم زنده باشم و تو اسير شوى!» چون امام حسين(ع) اين سخنان را شنيد فرمود:
«خداوند تو را رحمت كند، بيعت خود را از تو برداشتم، برو و براى آزادى فرزندت
تلاش كن»
او در پاسخ گفت: «طعمه درندگان بيابان شوم اگر بخواهم از تو جدا شوم»
امام حسين(ع) فرمود: پس اين لباسها (برديمانى، جامه) را به فرزندت كه همراه
توست بده تا براى رهايى برادرش مصرف كند. نوشتهاند: اين جامهها ارزش زيادى
داشت.[71]
اشعار امام حسين(ع) در شب عاشورا
امام سجاد(ع) مىفرمايد: در شب عاشورا بيمار بودم، عمهام زينب مرا پرستارى
مىكرد، پدرم برخاست به خيمه خود رفت، جَون (جوين) غلام ابوذر با وى بود و
شمشيرش را اصلاح مىكرد. پدرم اين اشعار را مىخواند:
يا دَهر أفٍّ لَكَ مِن خليلِ
كَمْ لَك بِالاِشراقِ وَ الاَْصيل
مِن صاحبٍ وَ طالبٍ قتيلِ
وَالدَّهر لايَقْنعُ بالبديلِ
وَانِّما الاَْمرُ اِلى الجليلِ
وَ كُلُّ حىٍّ سالِكٌ سَبيلى
اى روزگار افُ بر تو باد بر آن دوستىات. چه بسيار صبح و شام كه صاحب و طالب حقّ
كشته شده و روزگار بديل و جايگزين نمىپذيرد. امور به خداى بزرگ باز مىگردد، و هر
زندهاى، اين راه را خواهد رفت.
آن حضرت سه بار اين اشعار را تكرار كرد. منظور پدرم را دريافتم. بغض گلويم را فشرد،
ولى خود را كنترل كردم. عمهام زينب چون اشعار را شنيد، خود را به شتاب به برادر
رساند، و نتوانست خود را كنترل كند، گفت: «واى از اين مصيبت! اى كاش مرده بودم و
چنين روزى را نمىديدم، اى يادگار گذشتگان و اى پناه بازماندگانم. گويا امروز عزيزانم را
از دست دادم. اين پيشامد، مصيبت پدرم على، مادرم فاطمه و برادرم حسن را زنده كرد.
امام حسين(ع) در حالى كه اشك چشمانش را پر كرده بود، نگاهى به زينب كبرى كرد
و فرمود: «خواهرم! مباد شيطان شكيبايى را از تو بربايد ـ اگر مرغ قطا را آزاد مىگذاشتند
در آشيانه خود مىآرميد.»
زينب گفت: اين كه به ستم تو را خواهند كشت دل مرا بيشتر آتش مىزند. آنگاه به
روى خود سيلى زد، گريبان چاك كرد و بيهوش به زمين افتاد.
اباعبداللّهالحسين(ع) برخاست. آب آورد به صورت خواهر پاشيد، تا به هوش آمد، به
وى فرمود: «خواهر! تقواى الهى را پيشه ساز، و با شكيبائى خود را تسلّى ده، بدان كه تمام
زمينيان مىميرند و اهل آسمان باقى نمىمانند. و هر چيزى فانى است جز خداوند كه
هستى را به قدرت خويش آفريد. و او همه را باز گرداند و برانگيزاند، و او خداى واحد است
پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من، برادرم بهتر از من بودند و رفتند. من و هر مسلمانى
بايد به رسول خدا(ص) تأسى كنيم و از او سرمشق بگيريم.» اين چنين امام(ع) خواهرش
را تسلّى داد و آرام كرد و سپس فرمود: «خواهر! تو را به خدا سوگند! در مصيب من گريبان
چاك نزن صورت مخراش و پس از شهادتم شيون مكن»[72] آنگاه كه زينب كبرى آرام گرفت،
امام(ع) او را نزد علىبن الحسين نشاند.
امام (ع) سپس به زنان حرم سفارش كرد، پس از شهادتش گريبان چاك نزنند و شيون
وزارى نكنند، و صورت نخراشند.[73]
راز و نياز امام و ياران او
امام حسين(ع) و يارانش شب عاشورا را با نيايش و نماز و استغفار و خواندن قرآن به
سر بردند كه صداى نجوا و زمزمه نيايش آنان، همچنون كندوى زنبوران به گوش مىرسيد.
گروههاى گشتى سپاه عمر ابن سعد كه گذرشان به پشت خيمههاى امام حسين(ع)
افتاده بود، يكى از آنان صداى تلاوت قرآن اباعبداللّه الحسين(ع) را شنيد: امام(ع) اين آيه
را تلاوت مىكرد:
«وَ لا يحسبن الذين كفروا انّما نُمْلى لَهُم خيرٌ لاِنَفْسِهُم انّما نُمْلى لَهُم ليزدادوا
اِثما وَلهم عذابٌ مهين. ما كان اللّهُ لِيذر المؤمنين عَلى ما انتم عليه حتّى يميز
الخبيث من الطيّب.[74]
كافران، گمان نبرند كه به آنان مهلت داديم، به حالشان سودمندتر است، بلكه به آنان
مهلت داديم تا بر گناهانشان بيفزايند و براى آنان عذابى خواركننده است. خداوند هرگز
مؤمنان را رها نكند، تا خبيث از پاكيزه تمييز داده شود.
يكى از نيروهاى عمر سعد كه اين آيه را شنيد گفت: به خداى كعبه سوگند! ما همان
پاكان هستيم كه از شما جدا شدهايم. ضحاك بن عبداللّه از ياران امام(ع) كه آن مرد را
شناخت به برير گفت: آيا او را مىشناسى؟ گفت: نه
ـ او ابو حرب سبيعى، عبداللّه بن سمر(شهر) نام دارد او بذلهگو، دليرو غافل كش و هم
خوشخوى است كه به جهت كارهاى بدش مدتى در زندان سپرى كرده است.
برير به او گفت: اى فاسق! گمان مىبرى خدا تو را از پاكان قرار داده است؟!
ابو حرب گفت: تو كيستى؟
ـ من برير بن خضيرم.
گفت اى برير! «اناللّه… دريغم آيد به خدا هلاك شدى، به خدا هلاك شدى»
ـ اى ابا حرب!، مىخواهى از گناهان كبيرهاى كه انجام دادهاى توبه كنى و به سوى خدا
باز گردى؟! سپس برير به او گفت: به خدا سوگند! كه پاكيزگان ماييم و پليد و فاسقان شما
هستيد.
ابا حرب: من بر درستى سخن تو گواهى مىدهم.
سپس ميان او و ضحاكبن عبداللّه، از ياران امام حسين (ع)، سخنانى مبادله شد، آن
گاه او برفت و شبانگاه عزرهبن قيس همراه سواران خود مراقب ما بودند.[75]
بررسى وضعيت دشمن توسط امام(ع) در نيمههاى شب
امام حسين(ع) در نيمههاى شب عاشورا به تنهايى از خيمهاش بيرون رفت و
خيمهها و وضعيت زمين اطراف را زير نظر گرفت. نافع بن هلال كه امام را تنها ديد در پى
او روانه شد. امام از او پرسيد چرا به دنبال من مىآيى؟
عرض كرد: يابن رسولاللّه ديدم به سوى لشكر دشمن مىرويد، بر جان شما بيمناك شدم.
امام فرمود: اطراف را بررسى مىكنم تا ببينيم فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.
امام(ع) به سوى خيمهها بازگشت در حالى كه دست نافع را گرفته بود به او فرمود: به
خدا سوگند! اين وعدهاى است تخلّفناپذير. آنگاه به نافع فرمود: اين راه را كه در ميان دو
كوه قرار گرفته مىبينى؟ در اين دل شب از اين راه برو و خود را نجات ده.
نافع بن هلال خود را به قدمهاى امام انداخت و گفت: مادرم در سوگم بگيريد (اگر
چنين كنم.) خدا بر من منّت نهاده كه در جوار شما به شهادت برسم. سيد ابن طاووس
نقل مىكند: كه در شب عاشورا، 32 تن از سپاه عمر سعد، به سپاه امام حسين (ع)
پيوستند.[76]
اعلان وفادارى مجدّد اصحاب
نافع مىگويد: امام حسين(ع) وارد خيمه زينب كبرى شد. و من بيرون خيمه ايستاده
و منتظر امام بودم. شنيدم زينب به امام مىگفت: آيا از تصميم يارانت آگاهى و مىدانى
كه فردا تو را در مقابل دشمن رها نمىكنند؟
امام(ع) فرمود: آنان به مانند اشتياق كودك به پستان مادر به شهادت علاقهمندند!
نافع چون سخن زينب را شنيد، با چشمى پر اشك خود را به حبيب بن مظاهر رساند و او
را از جريان آگاه ساخت. حبيب گفت: اگر منتظر دستور امام نبودم همين الان به دشمن
حمله مىكردم.
نافع به او گفت: هماكنون اباعبداللّه در خيمه خواهرش زينب است. و خواهرانش
برگردش جمع هستند، اگر ممكن است اصحاب را جمع كن تا سخن گفته زنان آرامش
يابند. حبيب، اصحاب را در كنار خيمه زينب جمع كرد، آنان فرياد زدند: اى خاندان
رسول خدا(ص)! اين شمشيرهاى ماست. سوگند ياد كردهايم آنها را در غلاف نكرده تا با
دشمنان شما مبارزه كنيم. و اين نيزههاى ماست كه در سينه دشمنانتان فرو خواهد
رفت.
آنگاه زنان حرم از خيمهها بيرون آمدند و گفتند: اى جوانمردان پاك سرشت! از
دختران پيامبر و فرزندان اميرمؤمنان حمايت كنيد. پس اصحاب صدايشان به گريه بلند شد.[77]
خواب امام در سحرگاه عاشورا
امام حسين(ع) به هنگام سحر به خوابى سبك رفت، و چون بيدار شد فرمود: ياران
من مىدانيد در خواب چه ديدم؟ در خواب ديدم سگان به من حمله كردند تا مرا پاره پاره
كنند. در ميان آنها سگى ابلق ديدم كه از ديگر سگان وحشىتر و خون آشامتر بود، و آن
مردى است كه به بيمارى برص مبتلاست. و او قاتل من است. آنگاه جدم رسول خدا(ص)
را با گروهى از يارانش ديدم كه فرمود: فرزندم! تو شهيد آل محمدى. اهل آسمانها و
عرش آمدنت را بشارت و مژده مىدهند. امشب به هنگام افطار نزد من خواهى بود. شتاب
كن و تأخير روا مدار. اينك فرشتهاى از آسمان فرود آمده تا خون سرخت را در شيشه
سبز رنگى قرار دهد. اين خواب نشان از آن دارد كه مرگ نزديك است و بىترديد وقت
كوچ از اين دنيا فرا رسيده است.[78]
و اين چنين شب عاشورا با امضاء شهادت نامه عشاقّ به سر آمد.
[1] . الفتوح، ج 5، ص 150-151.
[2] . منطقهاى در كوفه مراصدالاطلاع، ج 1، ص 423.
[3] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 309؛ كامل، ج 4، ص 52.
[4] . أَترك مُلك الـرّى و الـرّى رغبـة اَم اَرجِع مَذمومـا بِقتل حُسين
وَ فِى قتلهِ النّار الّتى ليس دُونها حجابٌ و مُلك الرّى قُرّةُ عينى
كامل، ابن اثير، ج 4، ص 53.
[5] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 311؛ كامل، ج 4، ص 53.
[6] . طبقات ابن سعد، ترجمه امام حسين، ص 69.
برخى نوشتهاند: عمر بن سعد دو پسر داشت: يكى به نام حفص كه او را تشويق به جنگ با امام حسينع مىكرد. و
فرزند ديگرش پدر را به شدت از اين اقدام برحذر مىداشت. سرانجام حفص پيروز شد و همراه پدرش راهى كربلا شد. (الامام الحسين و اصحابه، ص 222).
[7] . ارشاد، ج 2، ص 84.
[8] . «كتب الىّ اهل مصر كم هذا ان اقدم، فاما اذ، كر هتمونى، فانا انصرف عنكم».
[9] . تاريخ طبرى،، ج 4، ص 310-311؛ ارشاد، ج 2، ص 84-85.
[10] . اَلان اذ علقتْ مخالبنابه يرجوالنجاة ولات حين مناص.
تاريخ طبرى، ج 4، ص 311؛ ارشاد، ج 2، ص 86.
[11] . همان.
[12] . «لا اجيب ابن زياد الى ذلك ابدا، فهل هو الا الموت، فمر حبا به»، اخبار الطوال، ص 254.
برخى از مورخان براين عقيدهاند كه عمر سعد نامه ابن زياد را به امام حسين(ع) نفرستاد چون پاسخ آن را از قبل
مىدانست. او مىفهميد كه امام حسين(ع) هرگز با يزيد بيعت نخواهدكرد. (بحارالأنوار، ج 44، ص 385)
[13] . الفتوح، ج 5، ص 157؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 385-386.
[14] . اخبار الطوال، ص 254.
[15] . نام اين شخص را مصاب و مصابر نوشتهاند. حياة الامام الحسين بن على، ج 3، ص 123
[16] . الفتوح، ج 5، ص 157-158؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 386.
[17] . بقره، آيه 14.
[18] . الفتوح، ج 5، ص 158-159.
[19] . همان.
[20] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 178.
[21] . اخبار الطوال، ص 353.
[22] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 387.
[23] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 387-388.
[24] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 388.
[25] . ترجمه الامام حسين و مقنله، طبقات ابن سعد، ج 68؛ ارشاد، ج 2، ص 84.
[26] . فتوح، ج 5، ص 159.
[27] . أمالى صدوق، ص 101، مجلس 24، ج 3.
[28] . اَمالى صدوق، ص 373، مجلس 70، ح 10.
[29] . ترجمه الامام حسين و مقتله، طبقات ابن سعد، ص 69.
[30] . كامل الزيارات، ص 75،باب 23، حديث 16.
[31] .
قد علم القوم اذا تناكلوا و احجم الفرسان اذا تناضلواانّى الشجاع البطل المقاتل كأننى ليث عرينٍ باسلُ
[32] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 345-346.
[33] . جمل من انسابالاشراف، ج 3، ص 389؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 311؛ ارشاد، ج 2، ص 86.
[34] . تاريخ طبرى، همان، ص 312؛ ارشاد، همان.
[35] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 389؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 312.
[36] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 347؛ در جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 39؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 312، اين
ملاقات را به كيفيتى ديگر ذكر شدهاست.
[37] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 347-348.
[38] . همان.
[39] . طبرى، ج 4، ص 313؛ ارشاد، شيخ مفيد، ج 2، ص 87.
[40] . كامل ابن اثير، ج 4، ص 55.
[41] . طبرى، ج 4، ص 313؛ كامل، ابن اثير، ج 4، ص 54-55.
[42] . طبرى، ج 4، ص 314.
[43] . طبرى، ج 4، ص 314-315؛ ارشاد، ج 2، ص 88-89؛ كامل، ج 4، ص 55-56.
[44] . تاريخ طبرى، همان.
[45] . الامام حسين و اصحابه، ص 249.
[46] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 315؛ ارشاد، ج 2، ص 89.
[47] . كافى، ج 4، ص 147، ح 7. ثقهالاسلام محمدبن يعقوب كلينى، متوفاى 328-329، تصحيح على اكبر غفارى
دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1367، چاپ سوم.
[48] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 349؛ ارشاد، ج 2، ص 89 با مختصر تفاوتى.
[49] . همان، تاريخ طبرى، ج 4، ص 314؛ ارشاد، ج 2، ص 89 با مختصر تفاوتى برخى نوشتهاند: چهار برادر با هم در
پاسخ شمر گفتند: خدا تو و امان نامه تو را لعنت كند. آيا به ما امان مىدهى ولى فرزند رسول خداص امان نداشته باشد! (طبرى، ج 4، ص 315)
[50] . طبرى، ج 4، ص 315؛ ارشاد، ج 2، ص 89-90.
[51] . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 353 در تاريخ طبرى و ارشاد، فقط نام رسول خدا آمده است، همان.
[52] . «ليس لك العويل يا اخيّة اسكتىرحمك اللّه، ارشاد، همان.
[53] . يا عباس، اركب ـ بنفسى انت يا اخى ـ حتى تلقاهم و تقول لهم: مالكم و ما بدالكم؟ و تسألهم عما جاء بهم، ارشاد،
همان.
[54] . ارشاد، ج 2، ص 90.
[55] . نفس المهموم، ص 226.
[56] . جمل من انساب الاشراف، ج 3، ص 392؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 315-316.
[57] . «ارجع اليهم فان استطعت اَن تُؤخِّرهم الى الغُدْوَةِ و تدفعهم عنا العشّيةَ، لِانّا نصلِّى لرِّبنا الليلةَ و نَدعوه و نستَغْفِرهُ
فهو يعلم أنِّى قد اُحِبُّ الصّلاةَ لهُ و تلاوةَ كتابه والدُّعاءَ و الاستغفارَ» تاريخ طبرى، ج 4، ص 316؛ ارشاد، ج 2، ص 90-91؛ كامل، ج 4، ص 57.
[58] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 316-317.
[59] . ارشاد، ج 2، ص 91.
[60] . ارشاد، ج 2، ص 94؛ كامل، ج 4، ص 59.
[61] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 320.
[62] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 317؛ ارشاد، ج 2، ص 91.
[63] . اُثنى عَلى اللّه اَحْسن الثّناءَ وَ اَحمْدُهُ عَلى السَّراء وَ الصّزاء اللّهم اِنّى احمدُكَ عَلى اَن اَكْرَمْتَنا بالنُّبوةِ وَجعَلتَ لَنا اَسماعا
وَ اَبصارا و افئدةً وَ علَّمتنا القُرَآن وَ فقّهَتَنا فىِ الدّين فاجْعلنا لك من الشّاكرين. امّا بعد فانّى لا اعلم اصحابا اَوْفى وَ لا خيرا من اَصحابى و لا اَهَل بيتِ ابَرُّ وَ لا اَوْصل مِن اهل بيتى فجزاكمُ اللّهُ جميعا عنّى خيرا اَلا و انّى لاظنّ آخر يومٍ لنا مِن هؤلاء وانّى قَد اذنتُ لكم جميعا فانْطَلقوا فى حلٍّ ليس عليكم منّى ذمام، هذا الليل قد غشيكم فاتّخذوه جملاً و ليأخُذ كُلُّ رَجُلٍ منكم بِيد رجلٍ مِن اَهلْ بَتيى فجزاكُم اللّهُ جميعا ثُمّ تَفَرّقوا فىِ البلادِ فى سوادِكُم وَ مدائِنكم حتىيُفرّجَ اللّهُ فانِ القوم يَطلبُونَنى وَ لو اَصابونى لَهُوا عن طلبِ غيرى، (كامل، ج 4، ص 57-58؛ طبرى، ج 4، ص 317-318؛ ارشاد، ج 2، ص 91 تا «.. فاتخذوه جملاً، آمده است.
[64] . ارشاد، ج 2، ص 91.
[65] . «يا بنى عقيل، حسبكم من القتل بمسلم، فاذهبوا انتم فقد اذنت لكم» ارشاد، ج ص، ص 92.
[66] . طبرى، ج 4، ص 318؛ ارشاد، همان.
[67] . ارشاد، ج 2، ص 93.
[68] . الخرائج و الجرائج، ج 2، ص 847-848، ح 62؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 298.
قطب الدين راوندى، متوفى 573، مؤسسه الامام المهدى قم، 1409، چاپ اول.
[69] . مدينه المعاجز، ج 4، ص 215، حديث 295، نفس المهموم، ص 230.
[70] . الخرائج و الجرائج، ج 2، ص 848، ح 63؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 80.
[71] . لهوف، ص 40-41.
[72] . يا اُختاه! اتّقياللّه و يعزّى بعزاء اللّه، و اعلمى َانّ اهل الارض يموتون و اِهلَ السماءِ لا يَبْقُونَ، و اَنّ كُلَّ شىءٍ هالكُ، اِلاّوجهَ اللّهِ الذى خلق الخلقَ بقدرته، و يَبْعتْ الخلقَ و يَعُودون، و هو فردوحدَه، اِبى خير منّى، و امّى خيرٌ منّى و اخى خيرٌ منى، ولى و لكل مسلم برسول اللّه صلىاللّه عليه و آله اسوة … و قال لها: يا اُخيّة اِنَىّ اَقِسمتُ فَأبرِّىِ قَسمى، لا تشقىِّ عَلّى جيبا و لا تخمِشى علىَّ وَجها، و لا تدعِى علىّ يالويل والثبور اذا انا هلكت. ثم جاءَ بها حتى اجلسها عندى. تاريخ طبرى، ج 4، ص 319؛ ارشاد، ج 2، ص 93-94؛ كامل، ج 4، ص 58-59؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 170، با اختصار
[73] . مقتل خوارزمى، جزء 1، ص 339.
[74] . آل عمران 3 آيات 178-179.
[75] . تاريخ طبرى، ج 4، ص 319-320؛ ارشاد، ج 2، ص 95 با تلخيص.
[76] . لهوف، ص 154؛ دمع السجوم، ص 252.
[77] . مقتل الحسين، مقرّم، ص 218-219.
[78] . مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 356.